love game"part¹⁸"
love game"part¹⁸"
'عذاب وجدان.....احساسی که اجازه درست فکر کردن را نمیدهد......لحظه ای حس کردن این احساس......تا مدت ها فکر را درگیر میکند......چون پشیمانی از کاری که شده است......هیچ سودی ندارد'
^کلارا؟؟^:Kook
^هوم؟^:Clara
^هوا داره سرد میشه....بیا برگردیم^:Kook
^اوه....باشه^:Clara
'دست های ظریف و کوچکش را دور بازوی بزرگ پسرک حلقه کرد و باهم به سمت ماشین راه افتادند.......
راه برگشت.....با گفتوگو درباره مسائل مختلف و خندیدن به آنها سپری شد.............ولی در پایان راه.....لبخند از روی لب هردوی آنها محو شد......'
^خب.......باید.....باید برم^:Clara
^اوه.....آ..آره.....درسته^:Kook
^خب.....بیا بریم^:Clara
'البته.....مگه چقدر باید خانه جونگکوک میماند؟؟؟البته....زمان زیادی گذشته بود......احساس مزاحم بودن میکرد.....تصور اینکه زحمتی برای.....جونگکوک باشد.....البته که چهره پسر.......کاملا برعکس این را نشان میداد......ولی عذاب وجدان.....عذاب وجدان نه فقط به مزاحم بودن......به احساسات مضخرفی که تازه در وجود کلارا ریشه کرده بود...'
^خب.....فعلا^:Clara
^سبکن.....یعنی....الان نمیای خونه من؟!^:Kook
^خب.....دیگه بسه....خودمم خونه زندگی دارم.....باید به کارای خودمم برسم....^:Clara
^اوه.....البته...البته^:Kook
^خب....خداحافظ^:Clara
^خداحافظ...کلارا!!!^:Kook
^بله؟؟؟^:Clara
^مراقب خودت باش^:Kook
'دخترک لبخندی زیبا تقدیم پسرک کرد و با همان لبخند زیبا لب زد'
^هستم....تو هم مراقب خودت باش....خداحافظ^:Clara
^باشه....خداحافظ^:Kook(بار چندمه میگم خدافظ؟؟؟؟)
*²⁶نوامبر2010*
^گریه نکن.....چیزی تغییر نمیکنه...^:Henrik
^چرا.....چرا؟؟؟؟؟؟چرا این بلا باید سر من بیاد؟؟؟چرا؟؟؟^:Clara
^عموجان.....تو مثل دخترمی.....نمیخوام ناراحتیتو ببینم....بیا قوی باشیم.....منم به اندازه تو ناراحتم^:Henrik
^ولی....من دلم براشون تنگ میشه.....
من......خیلی.....دوسشون دارم.....^:Clara
*زمان حال*
^تو مثل دخترمی........احمقانس.....دخترت؟؟؟؟تو بخواطر پول زندگیمو سیاه کردی..... الان نوبت منه که کاری کنم هرروز آرزو مرگ کنی.... عوضی^:Clara
'عذاب وجدان.....احساسی که اجازه درست فکر کردن را نمیدهد......لحظه ای حس کردن این احساس......تا مدت ها فکر را درگیر میکند......چون پشیمانی از کاری که شده است......هیچ سودی ندارد'
^کلارا؟؟^:Kook
^هوم؟^:Clara
^هوا داره سرد میشه....بیا برگردیم^:Kook
^اوه....باشه^:Clara
'دست های ظریف و کوچکش را دور بازوی بزرگ پسرک حلقه کرد و باهم به سمت ماشین راه افتادند.......
راه برگشت.....با گفتوگو درباره مسائل مختلف و خندیدن به آنها سپری شد.............ولی در پایان راه.....لبخند از روی لب هردوی آنها محو شد......'
^خب.......باید.....باید برم^:Clara
^اوه.....آ..آره.....درسته^:Kook
^خب.....بیا بریم^:Clara
'البته.....مگه چقدر باید خانه جونگکوک میماند؟؟؟البته....زمان زیادی گذشته بود......احساس مزاحم بودن میکرد.....تصور اینکه زحمتی برای.....جونگکوک باشد.....البته که چهره پسر.......کاملا برعکس این را نشان میداد......ولی عذاب وجدان.....عذاب وجدان نه فقط به مزاحم بودن......به احساسات مضخرفی که تازه در وجود کلارا ریشه کرده بود...'
^خب.....فعلا^:Clara
^سبکن.....یعنی....الان نمیای خونه من؟!^:Kook
^خب.....دیگه بسه....خودمم خونه زندگی دارم.....باید به کارای خودمم برسم....^:Clara
^اوه.....البته...البته^:Kook
^خب....خداحافظ^:Clara
^خداحافظ...کلارا!!!^:Kook
^بله؟؟؟^:Clara
^مراقب خودت باش^:Kook
'دخترک لبخندی زیبا تقدیم پسرک کرد و با همان لبخند زیبا لب زد'
^هستم....تو هم مراقب خودت باش....خداحافظ^:Clara
^باشه....خداحافظ^:Kook(بار چندمه میگم خدافظ؟؟؟؟)
*²⁶نوامبر2010*
^گریه نکن.....چیزی تغییر نمیکنه...^:Henrik
^چرا.....چرا؟؟؟؟؟؟چرا این بلا باید سر من بیاد؟؟؟چرا؟؟؟^:Clara
^عموجان.....تو مثل دخترمی.....نمیخوام ناراحتیتو ببینم....بیا قوی باشیم.....منم به اندازه تو ناراحتم^:Henrik
^ولی....من دلم براشون تنگ میشه.....
من......خیلی.....دوسشون دارم.....^:Clara
*زمان حال*
^تو مثل دخترمی........احمقانس.....دخترت؟؟؟؟تو بخواطر پول زندگیمو سیاه کردی..... الان نوبت منه که کاری کنم هرروز آرزو مرگ کنی.... عوضی^:Clara
۴۵۴
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.