دلهره
# دلهره
part 29
تهیونگ : الا باید چیکار کنیم
نوئل : امروز رو ولش بیا امروز استراحت کنیم دیگه تقریبا ساعتای هشت شبه
اطمینان ندارم برم اون عمارت فردا صبح اماده باش میام دنبالت
تهیونگ : نمیخواد اگه فرداست خودم میام نیازی نیست بیای دنبالم تا همین الانم اذیت شدی
نوئل : هر جور میل خودته
.....
ویو تهیونگ
نویل منو رسوند خونه و خودشم رفت
اتفاقایی که امروز برام افتاد غیر قابل درک بود
این که یه دختر بتونه اینجوری در برابر ازار و اذیت یک موجود مقاومت کنه و از اون دختر یه چیز بالا تر از یه مرد بسازه اونم خودش تنها
و اینکه مادرم فقط بخاطر اون موجود مرده فقط برای این گردنبندا
یعنی این گردنبنده چی دارن
میتونن تو این کار به ما هم کمک کنن
یا فقط به درد استفاده ی اون میخوره
ویو نوئل
وارد خونه که شدم با چهره ی اعصبی مادرم رو به رو شدم
مادر نوئل : تا الا کجا بودی دختره ی خیره سر
که چی از صبح کله ی سحر زدی بیردن تا این موقع شب
حتی حاضر نبودی گوشیتو برداری
اصلا این همه مدت داشتی چیکار میکردی هان
اخرین بار و یادت رقگفته
مگه قرار نبود دیگه این کا رو تکرار نکنی ها
نوئل : ماما...
با سیلی که بهم زد حرفم تو دهنم خفه شد
پزخنده ای اومد روی لبام
نوئل : دیگه وارم به جایی رسیده که دارم از مادرم کتک میخورم افرین بهم
بلاخره این روزا هم تموم میشه اره
بی توجه به چهره ی اعصبی مادرم و حرفاش سرمو انداختم پایین و به سمت اتاق رفتم
...
همش تقصیر خودمه نباید از مامانم ناراحت باشم
اره همش تقصیر خودمه
باز اون حس رو داشتم دلم میخواست به بدبختیم بشینم یه دل سیر اشک بریزم ولی اصلا انگاری کل احساساتم از بین رفته بود حتی اشکام هم بیرون نمیومد
اما بغض بدی گلمو گرفته بود
بهترین چیز این بود که بخوابم تنها راه اروم شدنم بود
پس همین کارو کردم
....
یه دختر بچه ی ده ساله
وقتی بهش بیشتر دقت کردم دیدم همون دختره ده ساله ای بود که چهل سال پیش مرد
اما صبر کن اینجا چخبره
سریع توی یه حرکت جسمش به یه مرد تبدیل شد
داره چه اتفاقی میوفته چخبره اینجا
به اطراف که نگاه کردم دیدم باز یه اون جای متروکه هست
و ده تا جنازه
یه خانواده ی چهار نفره
یه زن و شوهر
یه زن که بهش میخورد چهل سالش باشه و پدر
اینجا خبره
به اون دوتا جنازه که انگاری تازه میومدن نگاه کردم اون من بودم و کناریش
نه اینچطور ممکنه اون همون پسره هست
کاملا گیچ شده بودم
اون مرد سرشو برگردوند
_ از دست من فرار میکنی و میری چیزایی که بهت گفتمو به بقیه میگی نه
بهت نشون میدم عاقبت این کار چیه
ببینیم تا کجا میتونی از دستم در بری
نمیدونم به چه امیدی فرار کردی
تو یه بچه ی ۱۹ ساله میخوای منو نابود کنی
part 29
تهیونگ : الا باید چیکار کنیم
نوئل : امروز رو ولش بیا امروز استراحت کنیم دیگه تقریبا ساعتای هشت شبه
اطمینان ندارم برم اون عمارت فردا صبح اماده باش میام دنبالت
تهیونگ : نمیخواد اگه فرداست خودم میام نیازی نیست بیای دنبالم تا همین الانم اذیت شدی
نوئل : هر جور میل خودته
.....
ویو تهیونگ
نویل منو رسوند خونه و خودشم رفت
اتفاقایی که امروز برام افتاد غیر قابل درک بود
این که یه دختر بتونه اینجوری در برابر ازار و اذیت یک موجود مقاومت کنه و از اون دختر یه چیز بالا تر از یه مرد بسازه اونم خودش تنها
و اینکه مادرم فقط بخاطر اون موجود مرده فقط برای این گردنبندا
یعنی این گردنبنده چی دارن
میتونن تو این کار به ما هم کمک کنن
یا فقط به درد استفاده ی اون میخوره
ویو نوئل
وارد خونه که شدم با چهره ی اعصبی مادرم رو به رو شدم
مادر نوئل : تا الا کجا بودی دختره ی خیره سر
که چی از صبح کله ی سحر زدی بیردن تا این موقع شب
حتی حاضر نبودی گوشیتو برداری
اصلا این همه مدت داشتی چیکار میکردی هان
اخرین بار و یادت رقگفته
مگه قرار نبود دیگه این کا رو تکرار نکنی ها
نوئل : ماما...
با سیلی که بهم زد حرفم تو دهنم خفه شد
پزخنده ای اومد روی لبام
نوئل : دیگه وارم به جایی رسیده که دارم از مادرم کتک میخورم افرین بهم
بلاخره این روزا هم تموم میشه اره
بی توجه به چهره ی اعصبی مادرم و حرفاش سرمو انداختم پایین و به سمت اتاق رفتم
...
همش تقصیر خودمه نباید از مامانم ناراحت باشم
اره همش تقصیر خودمه
باز اون حس رو داشتم دلم میخواست به بدبختیم بشینم یه دل سیر اشک بریزم ولی اصلا انگاری کل احساساتم از بین رفته بود حتی اشکام هم بیرون نمیومد
اما بغض بدی گلمو گرفته بود
بهترین چیز این بود که بخوابم تنها راه اروم شدنم بود
پس همین کارو کردم
....
یه دختر بچه ی ده ساله
وقتی بهش بیشتر دقت کردم دیدم همون دختره ده ساله ای بود که چهل سال پیش مرد
اما صبر کن اینجا چخبره
سریع توی یه حرکت جسمش به یه مرد تبدیل شد
داره چه اتفاقی میوفته چخبره اینجا
به اطراف که نگاه کردم دیدم باز یه اون جای متروکه هست
و ده تا جنازه
یه خانواده ی چهار نفره
یه زن و شوهر
یه زن که بهش میخورد چهل سالش باشه و پدر
اینجا خبره
به اون دوتا جنازه که انگاری تازه میومدن نگاه کردم اون من بودم و کناریش
نه اینچطور ممکنه اون همون پسره هست
کاملا گیچ شده بودم
اون مرد سرشو برگردوند
_ از دست من فرار میکنی و میری چیزایی که بهت گفتمو به بقیه میگی نه
بهت نشون میدم عاقبت این کار چیه
ببینیم تا کجا میتونی از دستم در بری
نمیدونم به چه امیدی فرار کردی
تو یه بچه ی ۱۹ ساله میخوای منو نابود کنی
۷.۲k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.