فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت شصت☆
<یونا و لِئو لباشونو از هم برمیدارنو مث برق گرفته ها به هم نگاه میکنن>
لِئو: خا..... خاله توضیح میدم... اوه بابا.... بابا.. برای توهمـ....
یونا: م.... چیزه... لِئو اشتباهی خورد بهم چـ... اتفاقی نیوفتاد..... چیزهـ
مامان: دوتاتون خفه خون بگیرین... فک کردین من بچم؛!
بابای لِئو: عزیزم بشین رو مبل... شما دوتا هم بیاین بشینین ما منتظرتونیم
<مامان یونا و بابای لِئو میرن تو پذیرایی>
لِئو: گندش بزنن.... یونا نگران نباش
یونا: الان دقیقا چطور نگران نباشم؟ تورو تو این وضعیت وقتی داشتی من. میبوسیدی دیدن... وایی ریدیم ریدیم....
<میرن تو پذیرایی و میشینن رو مبل>
مامان: یونا زنگ بزن بابات....
یونا: زنگ؟ برای چی؟
بابای لِئو: راست میگه زنگ بزن بابات به هرحال که باید بدونه چه دست گلی آب دادین
یونا: چـ.. چی؟ مامان بهت گفتم که..
مامان: چی گفتی دقیقا؟ اینکه لِئو لخت بوده توهم رو میز نشسته بودی بعد یهو اشتباهی لباتون به هم
دوخته شد؟ قبلشم داشتین راجب غذا حرف میزدین لابد هوم؟ من خرم یا چیزی؟*عصبانی *
بابای لِئو: زنگ بزن بدو
لِئو: حالا فعلا موضوع رو بین خودمون....
بابای لِئو: تو خفه..... اصن فک کذدین دارین چیکار میکنین؟ یه پسر کلاس یازدهمی و یه دختر کلاس نهمی؟ اصن... واقعا به چیزی فکرم کردین؟
یونا: الو بابا
"جونم دخترم چیزی شده"
یونا: بیا خونه مامان یه چیزی هست که.... چیزه...
"چیه؟"
مامان: گوشیو بده من ببینم*عصبانی* الو بدو بیا خونم یه اتفاقی افتاده که باید در جریان باشی آدرسم الان واست میفرستم*عصبانی *
"باشه!"
-چند دیقه بعد-
"زنگ آیفون میخوره"
لِئو: من درو باز میکنم
بابای یونا: اوه سلام.... تو باید لِئو باشی ماشالا چه خوشتیپی
لِئو: سـ.... سلام*تعظیم*
بابای لِئو: سلام خوب هستید؟ بفرمایید تو خواهش میکنم
بابای یونا: سلام.... چیشده که منو کشوندین تو خونه زن سابقم....؟
مامان: بیا بشین تا ببینی چیشده
یونا: بابا..... حالا لازمم نبود بیا*لبخند، نگران*
لِئو: راستـ....
بابای لِئو: خفه شو..... بفرمایید بشینید
<بابای یونا میشینه>
بابای یونا: خب چیشده؟
مرسییی که حمایتم میکنین 💗🐣
پارت شصت☆
<یونا و لِئو لباشونو از هم برمیدارنو مث برق گرفته ها به هم نگاه میکنن>
لِئو: خا..... خاله توضیح میدم... اوه بابا.... بابا.. برای توهمـ....
یونا: م.... چیزه... لِئو اشتباهی خورد بهم چـ... اتفاقی نیوفتاد..... چیزهـ
مامان: دوتاتون خفه خون بگیرین... فک کردین من بچم؛!
بابای لِئو: عزیزم بشین رو مبل... شما دوتا هم بیاین بشینین ما منتظرتونیم
<مامان یونا و بابای لِئو میرن تو پذیرایی>
لِئو: گندش بزنن.... یونا نگران نباش
یونا: الان دقیقا چطور نگران نباشم؟ تورو تو این وضعیت وقتی داشتی من. میبوسیدی دیدن... وایی ریدیم ریدیم....
<میرن تو پذیرایی و میشینن رو مبل>
مامان: یونا زنگ بزن بابات....
یونا: زنگ؟ برای چی؟
بابای لِئو: راست میگه زنگ بزن بابات به هرحال که باید بدونه چه دست گلی آب دادین
یونا: چـ.. چی؟ مامان بهت گفتم که..
مامان: چی گفتی دقیقا؟ اینکه لِئو لخت بوده توهم رو میز نشسته بودی بعد یهو اشتباهی لباتون به هم
دوخته شد؟ قبلشم داشتین راجب غذا حرف میزدین لابد هوم؟ من خرم یا چیزی؟*عصبانی *
بابای لِئو: زنگ بزن بدو
لِئو: حالا فعلا موضوع رو بین خودمون....
بابای لِئو: تو خفه..... اصن فک کذدین دارین چیکار میکنین؟ یه پسر کلاس یازدهمی و یه دختر کلاس نهمی؟ اصن... واقعا به چیزی فکرم کردین؟
یونا: الو بابا
"جونم دخترم چیزی شده"
یونا: بیا خونه مامان یه چیزی هست که.... چیزه...
"چیه؟"
مامان: گوشیو بده من ببینم*عصبانی* الو بدو بیا خونم یه اتفاقی افتاده که باید در جریان باشی آدرسم الان واست میفرستم*عصبانی *
"باشه!"
-چند دیقه بعد-
"زنگ آیفون میخوره"
لِئو: من درو باز میکنم
بابای یونا: اوه سلام.... تو باید لِئو باشی ماشالا چه خوشتیپی
لِئو: سـ.... سلام*تعظیم*
بابای لِئو: سلام خوب هستید؟ بفرمایید تو خواهش میکنم
بابای یونا: سلام.... چیشده که منو کشوندین تو خونه زن سابقم....؟
مامان: بیا بشین تا ببینی چیشده
یونا: بابا..... حالا لازمم نبود بیا*لبخند، نگران*
لِئو: راستـ....
بابای لِئو: خفه شو..... بفرمایید بشینید
<بابای یونا میشینه>
بابای یونا: خب چیشده؟
مرسییی که حمایتم میکنین 💗🐣
- ۵.۴k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط