فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت پنجاه و هشت☆
<لِئو از حموم میاد بیرونو میره سمت آشپز خونه که آب بخوره>
[یونا بهش نگاه نکن... بهش نگاه نکن هوففف]
"زنگ آیفون میخوره"
یونا: من.... من درو باز میکنم*چشماشو میبنده و از کنار لِئو رد میشه*
لِئو:*لبخند*باشه
_لِئو مث اینکه یه خانومیه.... یه گلم دستش
<لِئو میاد سمت آیفونو کلشو رو شونه یونا میزاره>
+بزار ببینم کیه!
_چـ... راحتی؟*قلبش داره تند تند میزنه*
+بله خاله؟
"لِئو درو باز کن میخوام بیام تو"
لِئو: باشه بفرمایید تو
<دکمه رو میزنه و دست یونارو میگیره و میبره تو اتاقو در اتاقو میبنده>
یونا: د... داری چیکار میـ
<لِئو دهن یونا رو میگیره>
لِئو: هیسس هیچی نگو اگه تو این شرایط ببیند دردسر میشه خیلی عاشق حاشیه و شایعس حال جمع کردنشو ندارم.....
^یونا سرشو تکون میده^
خاله سوریون: لِئو کجایی پس؟
لِئو: خاله بزار لباسامو عوض کنم الان میام*با صدای بلند*
خاله سوریون: اوه باشهـ....
لِئو: نمیخوای پشتتو کنی؟
یونا: هوم؟ <لِئو به حولش اشاره میکنه>
یونا: عا... چـ... چرا *پشتشو میکنه*
<لِئو شلوارشو میپوشه>
لِئو: حالا میتونی راحت باشی
^یونا روشو برمیگردونه^
یونا: تو که هنوز پیرنتو نـ... نپوشیدی
لِئو: چرا شلوغش میکنی*لبخند*؟
یونا: چون.....
<لِئو میاد نزدیکش و یونا عقب عقب میره تا دیگه کمرش به در میچسبه>
یونا: لــِ... لِئو خیلی نزدیکی*خجالت کشیدن*
لِئو: خب چه اشکالی داره؟ <یونا دستش میخوره به بدن لِئو>
_میخوایـ؟ +یااا برو بیرون دیگه
<صورتشو به سمت یونا نزدیک میکنه و با چشماشون تا چند دیقه به هم زل میزنن>
لِئو:فک کنم بهتر باشه یکم دیرتـ..
<یونا درو باز میکنه و لِئو رو پرت میکنه بیرون>
خاله سوریون: اومدی؟ پس خالت کجاس؟
لِئو: نمیدونم مث اینکه رفت بیرون
خاله سوریون: حالا تو چرا هیچی نپوشیدی باعث میشی ادم معذب بشه.... اگه یه دختر اینجا بود قلبش از جا درمیود پسر جون آیگووو
لِئو: "قلبش از جا در میومد"؟*لبخند* خاله بشین من برات چایی درست میکنم
خاله سوریون: نمیخواد زنگ بزن مامانت ببین اگه دیر میاد تا برم
لِئو: اوکی *زنگ میزنه* الو خاله کجایی؟
" خانم بک غش کرده بیمارستانیم فک نکنم بتونم حالا حالا ها بیام خودت شامی چیزی درست کن خودتو یونا بخورین.... "
لِئو: اوکی...*قطع میکنه* خاله گفتش که خانم بک غش کرده بیمارستانن
خاله سوریون: اوموو خدای من پس من برم خدافظ مواظب بچه باشیاا
لِئو: آیشش همش باید اینو بگن... باشه خدافظ
<خاله سوریون میره>
^لِئو در اتاقشو میزنه^
+نمیخوای بیای بیرون؟ رفتش
_لِئو یه لحظه بیا...
+*لبخند*هوم چیه
_این چیه؟ +اوه اون.... این عکس مامانمه خوشگله نه؟
_اوهوم.... تعجبیم نداره که تو..... پس به اون رفتی*لبخند*
+چیه خوشتیپم؟ _بس کن*لبخند ریز*
پارت پنجاه و هشت☆
<لِئو از حموم میاد بیرونو میره سمت آشپز خونه که آب بخوره>
[یونا بهش نگاه نکن... بهش نگاه نکن هوففف]
"زنگ آیفون میخوره"
یونا: من.... من درو باز میکنم*چشماشو میبنده و از کنار لِئو رد میشه*
لِئو:*لبخند*باشه
_لِئو مث اینکه یه خانومیه.... یه گلم دستش
<لِئو میاد سمت آیفونو کلشو رو شونه یونا میزاره>
+بزار ببینم کیه!
_چـ... راحتی؟*قلبش داره تند تند میزنه*
+بله خاله؟
"لِئو درو باز کن میخوام بیام تو"
لِئو: باشه بفرمایید تو
<دکمه رو میزنه و دست یونارو میگیره و میبره تو اتاقو در اتاقو میبنده>
یونا: د... داری چیکار میـ
<لِئو دهن یونا رو میگیره>
لِئو: هیسس هیچی نگو اگه تو این شرایط ببیند دردسر میشه خیلی عاشق حاشیه و شایعس حال جمع کردنشو ندارم.....
^یونا سرشو تکون میده^
خاله سوریون: لِئو کجایی پس؟
لِئو: خاله بزار لباسامو عوض کنم الان میام*با صدای بلند*
خاله سوریون: اوه باشهـ....
لِئو: نمیخوای پشتتو کنی؟
یونا: هوم؟ <لِئو به حولش اشاره میکنه>
یونا: عا... چـ... چرا *پشتشو میکنه*
<لِئو شلوارشو میپوشه>
لِئو: حالا میتونی راحت باشی
^یونا روشو برمیگردونه^
یونا: تو که هنوز پیرنتو نـ... نپوشیدی
لِئو: چرا شلوغش میکنی*لبخند*؟
یونا: چون.....
<لِئو میاد نزدیکش و یونا عقب عقب میره تا دیگه کمرش به در میچسبه>
یونا: لــِ... لِئو خیلی نزدیکی*خجالت کشیدن*
لِئو: خب چه اشکالی داره؟ <یونا دستش میخوره به بدن لِئو>
_میخوایـ؟ +یااا برو بیرون دیگه
<صورتشو به سمت یونا نزدیک میکنه و با چشماشون تا چند دیقه به هم زل میزنن>
لِئو:فک کنم بهتر باشه یکم دیرتـ..
<یونا درو باز میکنه و لِئو رو پرت میکنه بیرون>
خاله سوریون: اومدی؟ پس خالت کجاس؟
لِئو: نمیدونم مث اینکه رفت بیرون
خاله سوریون: حالا تو چرا هیچی نپوشیدی باعث میشی ادم معذب بشه.... اگه یه دختر اینجا بود قلبش از جا درمیود پسر جون آیگووو
لِئو: "قلبش از جا در میومد"؟*لبخند* خاله بشین من برات چایی درست میکنم
خاله سوریون: نمیخواد زنگ بزن مامانت ببین اگه دیر میاد تا برم
لِئو: اوکی *زنگ میزنه* الو خاله کجایی؟
" خانم بک غش کرده بیمارستانیم فک نکنم بتونم حالا حالا ها بیام خودت شامی چیزی درست کن خودتو یونا بخورین.... "
لِئو: اوکی...*قطع میکنه* خاله گفتش که خانم بک غش کرده بیمارستانن
خاله سوریون: اوموو خدای من پس من برم خدافظ مواظب بچه باشیاا
لِئو: آیشش همش باید اینو بگن... باشه خدافظ
<خاله سوریون میره>
^لِئو در اتاقشو میزنه^
+نمیخوای بیای بیرون؟ رفتش
_لِئو یه لحظه بیا...
+*لبخند*هوم چیه
_این چیه؟ +اوه اون.... این عکس مامانمه خوشگله نه؟
_اوهوم.... تعجبیم نداره که تو..... پس به اون رفتی*لبخند*
+چیه خوشتیپم؟ _بس کن*لبخند ریز*
- ۵.۲k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط