★هایبرید شیطون من★
★هایبرید شیطون من★
پارت ۲۶...
جونگکوک بدون هیچ حرف اضافه ایی گفت .
تهیونگ تکخند آرومی کرد :
_توله سگ زبون باز
***
وقتی در خونه رو بست چند ثانیه به جونگکوک زل زد که چطور با شوق گوشه هودی لیمویی رنگش رو مرتب میکرد و به اطراف نگاه میکرد و با هر صدای ماشینی گوشاش به اطراف حرکت میکرد.
نفسشو پر از هوای بهاری کرد. قدم هاشو آروم برمیداشت و تموم حواسشو جمع کرد که قدماش رو بلند برنداره و جونگکوکوی که سر به هوا کنارش قدم برمیداشت و تموم سعیمو میکرد که به تهیونگ برسه.
_ تهیونگی درس میخونه؟
به جونگکوکی که کنارش سر به هوا قدم ومیداشت نگاه کرد:
_اره
×چی میخونه؟!
_مهندس معمارم
×ووااااووو !یعنی میتونی خونه بسازی؟!
قدم هاشو بلند کرد جلوی تهیونگ ایستاد و همینجوری که عقب عقب راه میرفت دستاشو پشتش گره داد:
× جونگکوکی هم دوست داره یه کاره ای بشه، دوست داره توی تلوزیون کلی موزیک ویدیو و دراما بازی کنه، دلش میخواد نقاشی بکشه یا حتی یه عالمه کیکای خوشمزه درست کنه و بفروشه و آدم بدا رو توی زندان بندازه!
_پس چرا انجامشون نمیدی؟!
جونگکوک دوباره کنارش ایستاد و سرشو پایین انداخت.
دیگه از لحن شاد و چشای براقش خبری نبود لبخند کوچیک تلخی زد و آروم قدم برمیداشت.
×چون اون هیچی جز یه حیوون خونگی نیست.
قطعا با تمام سلولاش قبول داشت برای چی به دنیا اومده!
ادامه دارد....
لایک و فالو یادت نره کوچولو 🤏🏻👶🏻❤️
پارت ۲۶...
جونگکوک بدون هیچ حرف اضافه ایی گفت .
تهیونگ تکخند آرومی کرد :
_توله سگ زبون باز
***
وقتی در خونه رو بست چند ثانیه به جونگکوک زل زد که چطور با شوق گوشه هودی لیمویی رنگش رو مرتب میکرد و به اطراف نگاه میکرد و با هر صدای ماشینی گوشاش به اطراف حرکت میکرد.
نفسشو پر از هوای بهاری کرد. قدم هاشو آروم برمیداشت و تموم حواسشو جمع کرد که قدماش رو بلند برنداره و جونگکوکوی که سر به هوا کنارش قدم برمیداشت و تموم سعیمو میکرد که به تهیونگ برسه.
_ تهیونگی درس میخونه؟
به جونگکوکی که کنارش سر به هوا قدم ومیداشت نگاه کرد:
_اره
×چی میخونه؟!
_مهندس معمارم
×ووااااووو !یعنی میتونی خونه بسازی؟!
قدم هاشو بلند کرد جلوی تهیونگ ایستاد و همینجوری که عقب عقب راه میرفت دستاشو پشتش گره داد:
× جونگکوکی هم دوست داره یه کاره ای بشه، دوست داره توی تلوزیون کلی موزیک ویدیو و دراما بازی کنه، دلش میخواد نقاشی بکشه یا حتی یه عالمه کیکای خوشمزه درست کنه و بفروشه و آدم بدا رو توی زندان بندازه!
_پس چرا انجامشون نمیدی؟!
جونگکوک دوباره کنارش ایستاد و سرشو پایین انداخت.
دیگه از لحن شاد و چشای براقش خبری نبود لبخند کوچیک تلخی زد و آروم قدم برمیداشت.
×چون اون هیچی جز یه حیوون خونگی نیست.
قطعا با تمام سلولاش قبول داشت برای چی به دنیا اومده!
ادامه دارد....
لایک و فالو یادت نره کوچولو 🤏🏻👶🏻❤️
۳.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.