پارت رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
پارت ۹رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
آدرینا با تعجب خاصی از ذهنم و دقت به صورت اون پسره چلمنگ و شباهت این دختره بهش داشتم شاخ در میآوردم که دختره خیلی سرد به سمت جلو رفت به رفتنش به سمت اون پسره ودوستاش تعجبم بیشتر شد
ساشا
بعد کلاس رفتم توی حیاط باید آرمیلا میدیم دلم براش لک زده بود با دیدن آرمیلا دستی تکون دادم و اون باسردی وغرور ذاتیش به سمتم اومد گفتم :سلام بر آرمی عزیز دلم برات تنگیده بود عزیزم بدو بیا بغلم عشقم
آرمیلا فقط سری ازروی تاسف تکان داد رفت ومن ماندم قهوهی شدنم میان دوستام وایی اون دخترم که اینجاست بیا جمعش کن الان
آدرینا
باصحنه ای که دیدم وعشقم کی گفت فکر کنم عشقش باشه ولی آخه انقدر شبیه بهم شاید دختر عمو پسر عمو باشند شاید ....
هرچیزی امکان داره ولی ولش به سمت داخل دانشگاه حرکت کردم ....
بعد دانشگاه برای تفریح رفتم کلاب نشستم روی ميز و خواستم برام یه ویسکی بیارن که اون پسره ودوستاشم دیدم ای وای اینا چرا دست از سر کچل من بر نمیدارن ...
ساشا داشتم به دوستام نگاه میکردم که چیزی حواسم رو پرت کرد اون دختره اینجا چیکار میکرد کی قراره دست از سر کچلم برداره [نویسنده:دل به دل راه داره آقا ساشا 😏]
بهش نگاه کردم همون لباس های صبح تنش بود آخه کی اینجا با اون لباسا میومد به صورتش نگاه کردم لبای کوچولو وقلوه ای بامزهی داشت دماغ که از شدت کوچولویی معلوم نمیشد چشم های درشت وبا رنگ آبی روشن چشاش خاص بودن برام آبرو هایی دخترانه و زیبا و موهایی لخت و تا کمر آمدش با رنگ خرمایی جذابیت خاصی به آن دختر داده بود
آدرینا با تعجب خاصی از ذهنم و دقت به صورت اون پسره چلمنگ و شباهت این دختره بهش داشتم شاخ در میآوردم که دختره خیلی سرد به سمت جلو رفت به رفتنش به سمت اون پسره ودوستاش تعجبم بیشتر شد
ساشا
بعد کلاس رفتم توی حیاط باید آرمیلا میدیم دلم براش لک زده بود با دیدن آرمیلا دستی تکون دادم و اون باسردی وغرور ذاتیش به سمتم اومد گفتم :سلام بر آرمی عزیز دلم برات تنگیده بود عزیزم بدو بیا بغلم عشقم
آرمیلا فقط سری ازروی تاسف تکان داد رفت ومن ماندم قهوهی شدنم میان دوستام وایی اون دخترم که اینجاست بیا جمعش کن الان
آدرینا
باصحنه ای که دیدم وعشقم کی گفت فکر کنم عشقش باشه ولی آخه انقدر شبیه بهم شاید دختر عمو پسر عمو باشند شاید ....
هرچیزی امکان داره ولی ولش به سمت داخل دانشگاه حرکت کردم ....
بعد دانشگاه برای تفریح رفتم کلاب نشستم روی ميز و خواستم برام یه ویسکی بیارن که اون پسره ودوستاشم دیدم ای وای اینا چرا دست از سر کچل من بر نمیدارن ...
ساشا داشتم به دوستام نگاه میکردم که چیزی حواسم رو پرت کرد اون دختره اینجا چیکار میکرد کی قراره دست از سر کچلم برداره [نویسنده:دل به دل راه داره آقا ساشا 😏]
بهش نگاه کردم همون لباس های صبح تنش بود آخه کی اینجا با اون لباسا میومد به صورتش نگاه کردم لبای کوچولو وقلوه ای بامزهی داشت دماغ که از شدت کوچولویی معلوم نمیشد چشم های درشت وبا رنگ آبی روشن چشاش خاص بودن برام آبرو هایی دخترانه و زیبا و موهایی لخت و تا کمر آمدش با رنگ خرمایی جذابیت خاصی به آن دختر داده بود
- ۴۸۰
- ۰۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط