❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part23
تهیونگ به محض دیدنم بدون هشدار اومد سمتم و بغلم کرد!
بوی عطر گوچیش بینیم رو پر کرد و بدنم برای تقلا کردن سست شد.
سرش رو بین موهام فرو برد و بو کشید: والری... والری من... یاقوت کبود زیبای من... دلم برات تنگ شده بود!
لحن دلتنگ و بم تهیونگ به قدر کافی روم تاثیر داشت و این کلمات محبت امیز هم به از بین رفتن بغضم کمک نمیکرد.
ـــ چطور تونستی ازم جدا بشی؟ خیلی بی رحمی!
به سختی پوزخند زدم: من؟ من ازت جدا شدم؟ اما این تو بودی که قصد داشتی بهم نزدیک بشی، گولم بزنی و به عنوان برده بفروشیم، این تو بودی که باندت رو به من ترجیح دادی و این تو بودی که با دختر عموت ازدواج کردی!
لب گزید و ازم جدا شد.
با بیرون اومدن از حصار بازوی های قویش سرمای بدی بدنم رو احاطه کرد.
تهیونگ: بریم تو ماشین، خیلی حرفا برای گفتن دارم.
لحن غمگین و جدیش باعث کنجکاویم شد.
اره تهیونگ گناهکار بود و هیچ شکی درش نبود، اما ممکن بود من زود قضاوت کرده باشم؟
بدون حرف دنبالش رفتم و سوار ماشین شدیم.
خواست استارت بزنه که جلوشو گرفتم: همینجا حرفاتو بزن.
اهی کشید و بعد از خیس کردن لباش شروع کرد: پدر و مادرم توسط پدر بزرگم کشته شدن جون حاضر نبودن تو قاچاق بهش کمک کنن، همیشه از پدر بزرگم نفرت داشتم اما وقتی 18سالم شد تازه فهمیدم کشتن پدر و مادرم نقشه عموم بوده... درواقع اون پدربزرگم رو قانع کرده بود که پدر و مادرم رو بکشه!
مکثی کرد و ادامه داد: من از 15سالگی وارد باند شدم و ادم کشتن رو شروع کردم، دون موقع هدفم انتقام گرفتن از پدر بزرگم بود اما وقتی 18 سالم شد و فهمیدم عموم باعث بدبختیم شده، هدفم انتقام گرفتن از هر دوشون شد... برای این کار تبدیل به غلام حلقه به گوششون شدم، هر کاری که میخواستن انجام میدادم تا کم کم بهم اعتماد کنن و منم یهو بهشون ضربه بزنم و بکوبمشون زمین.
..... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part23
تهیونگ به محض دیدنم بدون هشدار اومد سمتم و بغلم کرد!
بوی عطر گوچیش بینیم رو پر کرد و بدنم برای تقلا کردن سست شد.
سرش رو بین موهام فرو برد و بو کشید: والری... والری من... یاقوت کبود زیبای من... دلم برات تنگ شده بود!
لحن دلتنگ و بم تهیونگ به قدر کافی روم تاثیر داشت و این کلمات محبت امیز هم به از بین رفتن بغضم کمک نمیکرد.
ـــ چطور تونستی ازم جدا بشی؟ خیلی بی رحمی!
به سختی پوزخند زدم: من؟ من ازت جدا شدم؟ اما این تو بودی که قصد داشتی بهم نزدیک بشی، گولم بزنی و به عنوان برده بفروشیم، این تو بودی که باندت رو به من ترجیح دادی و این تو بودی که با دختر عموت ازدواج کردی!
لب گزید و ازم جدا شد.
با بیرون اومدن از حصار بازوی های قویش سرمای بدی بدنم رو احاطه کرد.
تهیونگ: بریم تو ماشین، خیلی حرفا برای گفتن دارم.
لحن غمگین و جدیش باعث کنجکاویم شد.
اره تهیونگ گناهکار بود و هیچ شکی درش نبود، اما ممکن بود من زود قضاوت کرده باشم؟
بدون حرف دنبالش رفتم و سوار ماشین شدیم.
خواست استارت بزنه که جلوشو گرفتم: همینجا حرفاتو بزن.
اهی کشید و بعد از خیس کردن لباش شروع کرد: پدر و مادرم توسط پدر بزرگم کشته شدن جون حاضر نبودن تو قاچاق بهش کمک کنن، همیشه از پدر بزرگم نفرت داشتم اما وقتی 18سالم شد تازه فهمیدم کشتن پدر و مادرم نقشه عموم بوده... درواقع اون پدربزرگم رو قانع کرده بود که پدر و مادرم رو بکشه!
مکثی کرد و ادامه داد: من از 15سالگی وارد باند شدم و ادم کشتن رو شروع کردم، دون موقع هدفم انتقام گرفتن از پدر بزرگم بود اما وقتی 18 سالم شد و فهمیدم عموم باعث بدبختیم شده، هدفم انتقام گرفتن از هر دوشون شد... برای این کار تبدیل به غلام حلقه به گوششون شدم، هر کاری که میخواستن انجام میدادم تا کم کم بهم اعتماد کنن و منم یهو بهشون ضربه بزنم و بکوبمشون زمین.
..... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۵.۸k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.