❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part24
بی توجه به قفسه سینم که هر لحظه داشت سنگین تر میشد پرسیدم: داری میری کره؟ برای انتقام؟
تایید کرد: اره.
من: اما چرا الان؟
تهیونگ: چون دیگه برای من ته خطه، من چیزی برای از دست دادن ندارم، حتی اگه بمیرمم برام مهم نیست.
لبم رو گاز گرفتم: پس یجی چی؟
اخم کرد: یجی درست دوماه بعد از نامزدیمون ازم جدا شد چون من نه باهاش میخوابیدم و نه بهش توجه میکردم... اون پارسال رفت لندن و الان یه دختر 6ماهه داره.
من: از اون انتقام نمیگیری؟
اهی کشید: قصد داشتم اما اون التماس کرد کاری به کارش نداشته باشم، نمیتونم بکشمش اون الان مادر یه بچه است.
تایید کردم: حق باتوعه.
تهیونگ با لبخند تلخی نگاهم کرد: ممنونم که گذاشتی حرفامو بزنم، اگه بهم گوش نمیدادی بدون شک دیوونه میشدم.
خواستم چیزی بگم که با ضربه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم.
با دیدن اخمای غلیظ هیونجین به شانس داغونم لعنت فرستادم و پیاده شدم: تو مگه شرکت نبودی؟
بی توجه به سوالم غرید: این حرومزاده اینجا چه غلطی میکنه؟
تهیونگ از ماشین پیاده شد: این حرومزاده اومده دیدن نامزدش و میخواد ببردش سر قرار مشکلیه؟
هیونجین با چشمای گرد به من و من با چشمای گرد به تهیونگ نگاه کردم!
نامزد؟!
قرار؟!
وات د فاک کیم فاکیونگ؟
تهیونگ لبخند جذابی زد و با ژست با کلاسی اومد سمتم: بیبی تو بهترین رستوران نیویورک میز رزرو کردم، بهتر نیست به این گرگ احمق بگی مزاحممون نشه؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم هیونجین با کله تو صورت تهیونگ فرود اومد و دعوای بدی شروع شد!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و آهی کشیدم.
سیترا راست میگفت، هیونجین واقعا هار شده بود که وقت و بی وقت به همه حمله میکرد!
هیونجین و تهیونگ تو هم گره خورده بودن و صورت های زیباشون پر از خون و کبودی بود!
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part24
بی توجه به قفسه سینم که هر لحظه داشت سنگین تر میشد پرسیدم: داری میری کره؟ برای انتقام؟
تایید کرد: اره.
من: اما چرا الان؟
تهیونگ: چون دیگه برای من ته خطه، من چیزی برای از دست دادن ندارم، حتی اگه بمیرمم برام مهم نیست.
لبم رو گاز گرفتم: پس یجی چی؟
اخم کرد: یجی درست دوماه بعد از نامزدیمون ازم جدا شد چون من نه باهاش میخوابیدم و نه بهش توجه میکردم... اون پارسال رفت لندن و الان یه دختر 6ماهه داره.
من: از اون انتقام نمیگیری؟
اهی کشید: قصد داشتم اما اون التماس کرد کاری به کارش نداشته باشم، نمیتونم بکشمش اون الان مادر یه بچه است.
تایید کردم: حق باتوعه.
تهیونگ با لبخند تلخی نگاهم کرد: ممنونم که گذاشتی حرفامو بزنم، اگه بهم گوش نمیدادی بدون شک دیوونه میشدم.
خواستم چیزی بگم که با ضربه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم.
با دیدن اخمای غلیظ هیونجین به شانس داغونم لعنت فرستادم و پیاده شدم: تو مگه شرکت نبودی؟
بی توجه به سوالم غرید: این حرومزاده اینجا چه غلطی میکنه؟
تهیونگ از ماشین پیاده شد: این حرومزاده اومده دیدن نامزدش و میخواد ببردش سر قرار مشکلیه؟
هیونجین با چشمای گرد به من و من با چشمای گرد به تهیونگ نگاه کردم!
نامزد؟!
قرار؟!
وات د فاک کیم فاکیونگ؟
تهیونگ لبخند جذابی زد و با ژست با کلاسی اومد سمتم: بیبی تو بهترین رستوران نیویورک میز رزرو کردم، بهتر نیست به این گرگ احمق بگی مزاحممون نشه؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم هیونجین با کله تو صورت تهیونگ فرود اومد و دعوای بدی شروع شد!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و آهی کشیدم.
سیترا راست میگفت، هیونجین واقعا هار شده بود که وقت و بی وقت به همه حمله میکرد!
هیونجین و تهیونگ تو هم گره خورده بودن و صورت های زیباشون پر از خون و کبودی بود!
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.