رمان شاهزاده من 🍷فصل 1
رمان شاهزاده من 🍷فصل 1
# پارت ۱۱
ویو تهیونگ : پاشدیم رفتیم استبل یه هدیه براش داشتم امیدوارم خوشش بیاد ....
ا.ت : هعی من اینو میخوام ...
تهیونگ : این سیاهه ؟ نوچ این سیاهه واسه منه بیا دنبالم .....
ویو ا.ت : تهیونگ قبول نکرد اسبش رو بردارم گفت بیام دنبالش منم رفتم وقتی اون خوشگله رو دیدم ذوق کردم .....
تهیونگ : این مال توعه ...
ا.ت : واقعااااااااا ... مرسیییییی چقد خوشگله هههههه خیلی قشنگه از کجا آوردیش ؟ ( ذوق کرده )
تهیونگ : نمیدونستم همچین ذوق میکنی اگه میدونستم زود تر برات میخریدمش ....
ا.ت : اسمش چیه ؟
تهیونگ : خودت براش اسم انتخاب کن .....
ا.ت : پس اسمش رو میزارم دلبر ... دلبر ... خوبه ؟
تهیونگ : عالیه ( لبخند هات )
ویو ا.ت : تهیونگ یه اسب خوشگل سفید رنگ با موهای طلایی و صورتی روشن هدیه کرد چشمای اسبه آبی بود خیلی خوشگل بود موهوش و دمش بافت شده بودن واقعا خواستنی بود بهم گفت اسم روش بزارم وقتی گفتم دلبر گفت عالیه و یه لبخند هات و جذابی رو تقدیمم کرد محو خندهی مستطیلی خوشگلش شدم که گفت ....
تهیونگ : خب بانوی من نمیخواید دلبر رو برای گشت زنی بیارید ؟ بدو زود سوار شو بریم ...
ا.ت : باشه ولی لباس اسب سواریم رو نپوشیدم که ....
تهیونگ : به من چه من پوشیدم برو بپوش بیا ...
ا.ت : باشه زودی بر میگردم .....
ویو تهیونگ : دلبر خیلی بلند بود امیدوارم ا.ت بتونه سوارش شه واقعا عاشقشم میخوام بهش بگم ولی تو یه فرست خوب ...
ویو ا.ت : رفتم زودی آماده شدم و با تهیونگ به سمت چمنزار حرکت کردیم وقتی با دلبر بدو بدو ازش ثبقط میگرفتم گفت وایسا سریع وایسادم و گفتم ....
ا.ت : چرا گفتی وایسم ؟
تهیونگ : چون از اینجا به بعد منطقهی ممنوعست
ا.ت : برای چی ؟
تهیونگ : آخه این توی اون جنگل رو به رو یه روح زندگی میکنه به اسم روح جنگل ولی اسم واقعیش رو نمیدونم میگن اون به شدت جذاب و میتونه فقط با یه نگاه قلب هر دختر یا حتی هر پسری رو مال خودش کنه با اینکه خودش پسره و اگه تو بری اونجا تورو طلسم میکنه و تورو به عنوان بردهی خودش انتخاب میکنه و از اینا گذشته تو زیبا ترین دختر توی جهان این عالم شناخته شدی و با حیوانات و طبیعت خیلی خوبی و اگه اون تورو ببینه عاشقت میشه و به این راحتیا نمیتونی از دستش فرار کنی ....
ا.ت : ( شروع کرد به خندیدن تا حدی که دلش درد بگیره ) چه داستانی ... این داستان دروغه همچین چیزی وجود نداره ....
تهیونگ : هعییی نخند راست میگم چون یه بار وقتی بچه بودم دیدمش دقیقا هم سن و سال خودم بود که دیدمش ولی از دور سوار همین اسب شده بود سواره ماه سیاه شده بود ( اسم اسبشه )
ویو ا.ت : داستان خیلی باحالی بود بیخیال با تهیونگ رفتیم سمت قصر که یه پسر اومد و بغلم کرد ... اون
# پارت ۱۱
ویو تهیونگ : پاشدیم رفتیم استبل یه هدیه براش داشتم امیدوارم خوشش بیاد ....
ا.ت : هعی من اینو میخوام ...
تهیونگ : این سیاهه ؟ نوچ این سیاهه واسه منه بیا دنبالم .....
ویو ا.ت : تهیونگ قبول نکرد اسبش رو بردارم گفت بیام دنبالش منم رفتم وقتی اون خوشگله رو دیدم ذوق کردم .....
تهیونگ : این مال توعه ...
ا.ت : واقعااااااااا ... مرسیییییی چقد خوشگله هههههه خیلی قشنگه از کجا آوردیش ؟ ( ذوق کرده )
تهیونگ : نمیدونستم همچین ذوق میکنی اگه میدونستم زود تر برات میخریدمش ....
ا.ت : اسمش چیه ؟
تهیونگ : خودت براش اسم انتخاب کن .....
ا.ت : پس اسمش رو میزارم دلبر ... دلبر ... خوبه ؟
تهیونگ : عالیه ( لبخند هات )
ویو ا.ت : تهیونگ یه اسب خوشگل سفید رنگ با موهای طلایی و صورتی روشن هدیه کرد چشمای اسبه آبی بود خیلی خوشگل بود موهوش و دمش بافت شده بودن واقعا خواستنی بود بهم گفت اسم روش بزارم وقتی گفتم دلبر گفت عالیه و یه لبخند هات و جذابی رو تقدیمم کرد محو خندهی مستطیلی خوشگلش شدم که گفت ....
تهیونگ : خب بانوی من نمیخواید دلبر رو برای گشت زنی بیارید ؟ بدو زود سوار شو بریم ...
ا.ت : باشه ولی لباس اسب سواریم رو نپوشیدم که ....
تهیونگ : به من چه من پوشیدم برو بپوش بیا ...
ا.ت : باشه زودی بر میگردم .....
ویو تهیونگ : دلبر خیلی بلند بود امیدوارم ا.ت بتونه سوارش شه واقعا عاشقشم میخوام بهش بگم ولی تو یه فرست خوب ...
ویو ا.ت : رفتم زودی آماده شدم و با تهیونگ به سمت چمنزار حرکت کردیم وقتی با دلبر بدو بدو ازش ثبقط میگرفتم گفت وایسا سریع وایسادم و گفتم ....
ا.ت : چرا گفتی وایسم ؟
تهیونگ : چون از اینجا به بعد منطقهی ممنوعست
ا.ت : برای چی ؟
تهیونگ : آخه این توی اون جنگل رو به رو یه روح زندگی میکنه به اسم روح جنگل ولی اسم واقعیش رو نمیدونم میگن اون به شدت جذاب و میتونه فقط با یه نگاه قلب هر دختر یا حتی هر پسری رو مال خودش کنه با اینکه خودش پسره و اگه تو بری اونجا تورو طلسم میکنه و تورو به عنوان بردهی خودش انتخاب میکنه و از اینا گذشته تو زیبا ترین دختر توی جهان این عالم شناخته شدی و با حیوانات و طبیعت خیلی خوبی و اگه اون تورو ببینه عاشقت میشه و به این راحتیا نمیتونی از دستش فرار کنی ....
ا.ت : ( شروع کرد به خندیدن تا حدی که دلش درد بگیره ) چه داستانی ... این داستان دروغه همچین چیزی وجود نداره ....
تهیونگ : هعییی نخند راست میگم چون یه بار وقتی بچه بودم دیدمش دقیقا هم سن و سال خودم بود که دیدمش ولی از دور سوار همین اسب شده بود سواره ماه سیاه شده بود ( اسم اسبشه )
ویو ا.ت : داستان خیلی باحالی بود بیخیال با تهیونگ رفتیم سمت قصر که یه پسر اومد و بغلم کرد ... اون
۵.۰k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.