سایه خیانت کابوس مرگ
part1
بارون نمنم میبارید. خیابونهای سئول خیس و براق شده بودن و نور چراغها توی آسفالت برق میزد. سوجین روی صندلی کافه نشسته بود، با لیوان کاپوچینوای که دیگه سرد شده بود. دستانش رو دور لیوان حلقه کرده بود اما نه برای گرما—بلکه انگار تنها چیزی بود که میتونست بهش تکیه کنه.
ساعت از هشت گذشته بود. تهیونگ دیر کرده بود.
خیلی دیر.
دلش شور میزد. اما نه از اون شورهای شیرینِ قبل از دیدن کسی که دوستش داری… نه. این حس، ته مزهی تلخی داشت. همون طعمی که چند هفته بود زیر زبونش حس میکرد، وقتی تهیونگ دیگه جواب پیامهاش رو دیر میداد، وقتی مکالمههاشون کوتاه و بیروح شده بود، وقتی دیگه حتی نمیپرسید امروز چی پوشیدی یا حالت چطوره.
صدای پیام موبایلش اومد. با شوق برداشت. از تهیونگ نبود. سئوجون بود.
«آبجی، خوبـی؟ من امشب دیر میام خوابگاه، فقط خواستم بدونی. مراقب خودت باش.»
لبخند محوی نشست روی لبهای سوجین. سئوجون، تنها کسی که همیشه بیقید و شرط کنارِش بود.
در کافه باز شد. تهیونگ بود. بالاخره.
اما تنها نبود.
کنارش دختری بود با موهای بلوند بلند، لباسی کوتاه و قرمز، و آرایشی غلیظ. دختری که درست نقطهی مقابل سوجین بود.
و دست تهیونگ توی دست اون دختر بود.
دست سوجین لرزید. لیوان توی دستش ترک خورد.
چشمهای تهیونگ بهش افتاد، انگار شوکه شد—اما فقط برای یک لحظه.
قدم برداشت سمتش. دختره با تمسخر لبخند زد.
«سوجین… بذار توضیح بدم.»
سوجین هیچ نگفت. فقط بلند شد، نگاه آخر رو به چشمای کسی که فکر میکرد عاشقشه انداخت و آروم گفت:
«لازم نیست. همین تصویر برای همیشه تو ذهنم میمونه.»
و بعد، برای همیشه رفت.
بارون نمنم میبارید. خیابونهای سئول خیس و براق شده بودن و نور چراغها توی آسفالت برق میزد. سوجین روی صندلی کافه نشسته بود، با لیوان کاپوچینوای که دیگه سرد شده بود. دستانش رو دور لیوان حلقه کرده بود اما نه برای گرما—بلکه انگار تنها چیزی بود که میتونست بهش تکیه کنه.
ساعت از هشت گذشته بود. تهیونگ دیر کرده بود.
خیلی دیر.
دلش شور میزد. اما نه از اون شورهای شیرینِ قبل از دیدن کسی که دوستش داری… نه. این حس، ته مزهی تلخی داشت. همون طعمی که چند هفته بود زیر زبونش حس میکرد، وقتی تهیونگ دیگه جواب پیامهاش رو دیر میداد، وقتی مکالمههاشون کوتاه و بیروح شده بود، وقتی دیگه حتی نمیپرسید امروز چی پوشیدی یا حالت چطوره.
صدای پیام موبایلش اومد. با شوق برداشت. از تهیونگ نبود. سئوجون بود.
«آبجی، خوبـی؟ من امشب دیر میام خوابگاه، فقط خواستم بدونی. مراقب خودت باش.»
لبخند محوی نشست روی لبهای سوجین. سئوجون، تنها کسی که همیشه بیقید و شرط کنارِش بود.
در کافه باز شد. تهیونگ بود. بالاخره.
اما تنها نبود.
کنارش دختری بود با موهای بلوند بلند، لباسی کوتاه و قرمز، و آرایشی غلیظ. دختری که درست نقطهی مقابل سوجین بود.
و دست تهیونگ توی دست اون دختر بود.
دست سوجین لرزید. لیوان توی دستش ترک خورد.
چشمهای تهیونگ بهش افتاد، انگار شوکه شد—اما فقط برای یک لحظه.
قدم برداشت سمتش. دختره با تمسخر لبخند زد.
«سوجین… بذار توضیح بدم.»
سوجین هیچ نگفت. فقط بلند شد، نگاه آخر رو به چشمای کسی که فکر میکرد عاشقشه انداخت و آروم گفت:
«لازم نیست. همین تصویر برای همیشه تو ذهنم میمونه.»
و بعد، برای همیشه رفت.
- ۲.۲k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط