عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁹
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁹
آملیا:بابا میشه اتاقتو ببینم
دامیان:ای کلک میخوای ببینی بابات شلختس یا مرتب
آملیا:خب تقریبا میخوام ببینم چقدر شبیه توام
دامیان:باشه عزیزم بریم بعدشم بریم حیاط چطوره هوا هم که خوبه
آملیا:عالیه
دامیان:خب بریم اینم اتاق منه
آملیا:چرا همه چی رنگ سیاهه
دامیان:خب رنگ سیاه دوست دارم
آملیا:اونم کل اتاقش رنگ سیاهه
دامیان:مامانت
آملیا:اره
دامیان:چرا بهش میگی اون
آملیا:چون بهم دروغ گفت با اینکه میگفت هیچ وقت بهش دوروغ نگم
دامیان:خب مامانت دروغ نگفت فقط حقیقت از مخفی کرد
آملیا:خب به این میگن دروغ خب اصلا میگیم میخواست از من محافظت کنه بهم نگفت چرا وقتی دیدمت نگفت
دامیان:منم از آنیا ناراحتم که بهم نگفت دختری به این نازی دارم ولی بازم همه چی تقصیر منه
آملیا:مگه چیکار کردی
دامیان:شاید بعدا بهت بگم ولی الان وقتش نیست دخترم
آملیا:باشه
دامیان:خب خب ببینم تو قلقلکی هستی یا نه
آملیا:نه بابا چه قلقلکی بودنی اصلا نیستم😅😁
دامیان:از قیافت معلومه
آملیا:نه اصلا قلقلک ندی
دامیان:چرا اتفاقا قلقلک میدمت
آملیا:واییییییی
دامیان:وایستا میگیرمت
( دارن میدون و الان تا حیاط دویدن )
آملیا:وایی دیگه نا ندارم
دامیان:فسقلی خیلی سریع میدویا
آملیا:اره پس چی فکر کردی بابا جون
دامیان:خب وروجک بستنی میخوری
آملیا:ارع
آملیا:هاووو (خمیازه)
دامیان:دیدم آملیا موقع کارتون خوابش برد منم آروم بغلش کردم گذاشتمش رو تختم روش پتو کشیدم رفتم پایین
ملیندا:نوه نازم کجاس
دامیان:خوابش برد
داناوان:خب بیا تعریف کن ببینم چه خبره
دامیان:باشه خب میدونین که 7 سال پیش منو آنیا جدا شدیم اون موقع نگو آنیا حامله بوده وقتی رفته نیویورک فهمیده و میخواست بچه رو بندازه که دوستش بکی نمیذاره بعدشم که میدونین بعد 7 سال اومده پاریس
ملیندا:آهه آنیا دخترم چقدر سختی کشیدی چطور تنها آملیا بزرگ کردی
داناوان:یعنی تا امروز آملیا هیچی دربارت نمیدونست
دامیان:نه
آملیا:بابا میشه اتاقتو ببینم
دامیان:ای کلک میخوای ببینی بابات شلختس یا مرتب
آملیا:خب تقریبا میخوام ببینم چقدر شبیه توام
دامیان:باشه عزیزم بریم بعدشم بریم حیاط چطوره هوا هم که خوبه
آملیا:عالیه
دامیان:خب بریم اینم اتاق منه
آملیا:چرا همه چی رنگ سیاهه
دامیان:خب رنگ سیاه دوست دارم
آملیا:اونم کل اتاقش رنگ سیاهه
دامیان:مامانت
آملیا:اره
دامیان:چرا بهش میگی اون
آملیا:چون بهم دروغ گفت با اینکه میگفت هیچ وقت بهش دوروغ نگم
دامیان:خب مامانت دروغ نگفت فقط حقیقت از مخفی کرد
آملیا:خب به این میگن دروغ خب اصلا میگیم میخواست از من محافظت کنه بهم نگفت چرا وقتی دیدمت نگفت
دامیان:منم از آنیا ناراحتم که بهم نگفت دختری به این نازی دارم ولی بازم همه چی تقصیر منه
آملیا:مگه چیکار کردی
دامیان:شاید بعدا بهت بگم ولی الان وقتش نیست دخترم
آملیا:باشه
دامیان:خب خب ببینم تو قلقلکی هستی یا نه
آملیا:نه بابا چه قلقلکی بودنی اصلا نیستم😅😁
دامیان:از قیافت معلومه
آملیا:نه اصلا قلقلک ندی
دامیان:چرا اتفاقا قلقلک میدمت
آملیا:واییییییی
دامیان:وایستا میگیرمت
( دارن میدون و الان تا حیاط دویدن )
آملیا:وایی دیگه نا ندارم
دامیان:فسقلی خیلی سریع میدویا
آملیا:اره پس چی فکر کردی بابا جون
دامیان:خب وروجک بستنی میخوری
آملیا:ارع
آملیا:هاووو (خمیازه)
دامیان:دیدم آملیا موقع کارتون خوابش برد منم آروم بغلش کردم گذاشتمش رو تختم روش پتو کشیدم رفتم پایین
ملیندا:نوه نازم کجاس
دامیان:خوابش برد
داناوان:خب بیا تعریف کن ببینم چه خبره
دامیان:باشه خب میدونین که 7 سال پیش منو آنیا جدا شدیم اون موقع نگو آنیا حامله بوده وقتی رفته نیویورک فهمیده و میخواست بچه رو بندازه که دوستش بکی نمیذاره بعدشم که میدونین بعد 7 سال اومده پاریس
ملیندا:آهه آنیا دخترم چقدر سختی کشیدی چطور تنها آملیا بزرگ کردی
داناوان:یعنی تا امروز آملیا هیچی دربارت نمیدونست
دامیان:نه
۳.۵k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.