عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁸
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁸
آملیا:سریع برگشتم هتل بدو بدو رفتم تو حموم درو از پشت قفل کردم که متوجه بیاد آخه چرا چرا بهم نگفت که من پدر دارم آخه من حق نداشتم یه پدر داشته باشم اون موقع که روز اول دیدنش یه حس خواصی بهش داشتم داشتم گریه میکردم که
دامیان:آنیا خوبی حالت خوبه
آنیا:الان میپرسی خوبی
دامیان:الان وقت این حرفا نیست باید بریم دنبال آملیا
آنیا:تو نمیای فهمیدی
دامیان:همون قدر که آملیا دختر تو هست دختر منم هست فهمیدی
آنیا:الان حوصله دعوا با تورو ندارم مطمئنم رفته هتل سریع بیا بریم
بکی:آنیا میخوای منم بیام
آنیا:نه تو بمون
بکی:باشه
دامیان:وقتی رسیدیم هتل سریع رفتیم بلا دره اتاقو باز کردیم صدای گریش می اومد با هر صدای گریش داغون تر میشدم
آنیا:آملیا دخترم درو باز کن
آملیا:از اینجا برو نمیخوام باهات حرف بزنم
دامیان:بزار من امتحان کنم
آنیا:باشه
دامیان:آملیا دخترم بیا بیرون عزیزم
آملیا: نمیخوام
دامیان:آملیا همه اینا تقصیر کنه اگه مامانت نتونست بهت بگه آنیا که بده ترو نمیخواد عزیزم اگه من اون اشتباه رو نمیکردم مامانتم نمیرفت نیویورک
آملیا:به تو نگفت چرا از من مخفی کرد من حق نداشتم بدونم
دامیان:چرا حق داشتی
آملیا:من نمیخوام اینجا بمونم
دامیان:آنیا من میبرمش فعلا خونه خودمون یکم آروم شد میارمش
آنیا:باشه
دامیان:میخوای بیای خونه من
آملیا:اره
دامیان:خب پس درو باز کن بریم
آملیا: باشه درو باز کردم دوتا شون پشت در بودن
دامیان:بیا بریم آنیا خدافظ
آنیا:خدافظ
آنیا:داشتم داغون میشدم هیچ وقت آملیا اینجوری گریه نکرده بود دلم داشت آتیش میگرفت
دامیان:خب به خونه خودت خوش اومدی عزیزم بیا بریم داخل با مامان بزرگ و بابا بزرگ آشنات کنم
آملیا:بریم
ملیندا:پسرم اومدی این خانم کوچولو کیه
دامیان:دخترم
ملیندا:چیی تو کی ازدواج کردی
دامیان:مامان بچه من و آنیا
ملیندا:مگه تو آنیا بچه داشتین
دامیان:بعدا برات تعریف میکنم
آملیا: سلام
ملیندا:سلام عزیز مامان بزرگ وایی آرزوم به حقیقت پیوست نوه دار شدم
داناوان:چه خبره ملیندا دامیان اومدی این دختر خانم کیه
دامیان:دخترم بچه من و آنیا
داناوان:مگه شما ها آشتی کردین
دامیان:بعدا میگم
داناوان:باشه خب دختر نازم بیا پیش بابا بزرگ بلاخره پدر بزرگ شدم
آملیا:سلام
داناوان:سلام دخترم
آملیا:سریع برگشتم هتل بدو بدو رفتم تو حموم درو از پشت قفل کردم که متوجه بیاد آخه چرا چرا بهم نگفت که من پدر دارم آخه من حق نداشتم یه پدر داشته باشم اون موقع که روز اول دیدنش یه حس خواصی بهش داشتم داشتم گریه میکردم که
دامیان:آنیا خوبی حالت خوبه
آنیا:الان میپرسی خوبی
دامیان:الان وقت این حرفا نیست باید بریم دنبال آملیا
آنیا:تو نمیای فهمیدی
دامیان:همون قدر که آملیا دختر تو هست دختر منم هست فهمیدی
آنیا:الان حوصله دعوا با تورو ندارم مطمئنم رفته هتل سریع بیا بریم
بکی:آنیا میخوای منم بیام
آنیا:نه تو بمون
بکی:باشه
دامیان:وقتی رسیدیم هتل سریع رفتیم بلا دره اتاقو باز کردیم صدای گریش می اومد با هر صدای گریش داغون تر میشدم
آنیا:آملیا دخترم درو باز کن
آملیا:از اینجا برو نمیخوام باهات حرف بزنم
دامیان:بزار من امتحان کنم
آنیا:باشه
دامیان:آملیا دخترم بیا بیرون عزیزم
آملیا: نمیخوام
دامیان:آملیا همه اینا تقصیر کنه اگه مامانت نتونست بهت بگه آنیا که بده ترو نمیخواد عزیزم اگه من اون اشتباه رو نمیکردم مامانتم نمیرفت نیویورک
آملیا:به تو نگفت چرا از من مخفی کرد من حق نداشتم بدونم
دامیان:چرا حق داشتی
آملیا:من نمیخوام اینجا بمونم
دامیان:آنیا من میبرمش فعلا خونه خودمون یکم آروم شد میارمش
آنیا:باشه
دامیان:میخوای بیای خونه من
آملیا:اره
دامیان:خب پس درو باز کن بریم
آملیا: باشه درو باز کردم دوتا شون پشت در بودن
دامیان:بیا بریم آنیا خدافظ
آنیا:خدافظ
آنیا:داشتم داغون میشدم هیچ وقت آملیا اینجوری گریه نکرده بود دلم داشت آتیش میگرفت
دامیان:خب به خونه خودت خوش اومدی عزیزم بیا بریم داخل با مامان بزرگ و بابا بزرگ آشنات کنم
آملیا:بریم
ملیندا:پسرم اومدی این خانم کوچولو کیه
دامیان:دخترم
ملیندا:چیی تو کی ازدواج کردی
دامیان:مامان بچه من و آنیا
ملیندا:مگه تو آنیا بچه داشتین
دامیان:بعدا برات تعریف میکنم
آملیا: سلام
ملیندا:سلام عزیز مامان بزرگ وایی آرزوم به حقیقت پیوست نوه دار شدم
داناوان:چه خبره ملیندا دامیان اومدی این دختر خانم کیه
دامیان:دخترم بچه من و آنیا
داناوان:مگه شما ها آشتی کردین
دامیان:بعدا میگم
داناوان:باشه خب دختر نازم بیا پیش بابا بزرگ بلاخره پدر بزرگ شدم
آملیا:سلام
داناوان:سلام دخترم
۳.۷k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.