Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ¹²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
مسلما پیش خودش فکر میکنه دختره اومده مزاحم من و زندگیم شده و با پا قدم نحسش بچه ام شب عروسیش مرده،حالا اون به نوه هام و بچه هام شک داره که کلید اتاقش رو میخواد تا هر وقت دلش بخواد اتاقش رو قفل کنه.
شک....هه!مسخره ست اگه من به نوه ی همونی فقط شک کنم!!
چایی رو دم کردم و نونا رو از توی یخچال در آوردم و روی میز گذاشتم که کسی از پشت سرم گفت:
_نون گرم و تازه گرفتم.
یه لحظه جا خوردم، هنوز اینجا بود، فکر کردم رفته ولی انگار تمام دیشب مثل من زیر این سقف خونه بوده.
برنگشتم به طرفش ، خودش نون ها رو روی میز گذاشت.
تهیونگ: مامان بزرگ هنوز بیدار نشده؟!.
ا/ت : نه؛
تهیونگ: باید امروزم بری سر کارت؟!.
جوابش رو ندادم دلیلی نداره مسائل شخصیم رو بهش بگم؛ تکرار کرد.
تهیونگ: با تو بودما.
پیچیدم و تکیه دادم به کانتر و نگاهش کردم نگاه اونم خیره و سخت به من بود.
حالت چهره اش جدی و خشک و خشن بود و توی یه نظر یه آدم متشخص و محترم جلوه میکرد.
یه آدم با کلاس و با فرهنگ که زندگی منو نابود کرده بود
پفی کشيد و آروم تر گفت:
تهیونگ: باز که داری اینجوری نگاهم میکنی.
حرفی نزدم ، دستش رو به صندلی تکيه داد و بی نفس گفت:
تهیونگ؛ نتونستم بگذرم.
نگاهم کرد و مستقیم تو چشمام لب زد:
تهیونگ: قرارم نیست بگذرم.
نمیدونم چرا ولی بی هوا دستم رو جلوم گرفتم و به لباسم چنگ زدم.
طعنه زد:
تهیونگ: از من خجالت میکشی؟!.
بغض سنگینی به گلوم نشست.
با مُردن جین دیگه هیچ وقت نمیتونم این آدم و از خودم دور کنم.
تهیونگ همون شبی برگشت که لباس عزارو به تن این خونه کشید....
تهیونگ: امروز خودم میرسونمت.
تند و عصبی برگشتم طرفش.
ا/ت : من از پس کارای خودم بر میام، خودم میرم.
تهیونگ: من میرسونمت، دوباره اولِ صبح بحث نکن.
ا/ت : من با شما بحثی ندارم آقا تهیونگ، این شمایی که توکارای من دخالت میکنین. این جا موندنم دلیل نمیشه که شما هر وقت دلت خواست...
تهیونگ: تو هنوزم ناموس این خوانواده ای یادت که نرفته؟!.
ابروهاش به حالت گستاخی و تأییدی بالا پریدن و چشماش رو درشت کرد... محکم تر گفت:
تهیونگ: بهت گفتم تا زمانی که اینجایی مسئولیتت با آدمای این خونه ست. همه کاراتو خودم انجام میدم.
ا/ت : ... تو...؟
تهیونگ: آره من... بیا بشین صبحونتو بخور...
ₚₐᵣₜ¹²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
مسلما پیش خودش فکر میکنه دختره اومده مزاحم من و زندگیم شده و با پا قدم نحسش بچه ام شب عروسیش مرده،حالا اون به نوه هام و بچه هام شک داره که کلید اتاقش رو میخواد تا هر وقت دلش بخواد اتاقش رو قفل کنه.
شک....هه!مسخره ست اگه من به نوه ی همونی فقط شک کنم!!
چایی رو دم کردم و نونا رو از توی یخچال در آوردم و روی میز گذاشتم که کسی از پشت سرم گفت:
_نون گرم و تازه گرفتم.
یه لحظه جا خوردم، هنوز اینجا بود، فکر کردم رفته ولی انگار تمام دیشب مثل من زیر این سقف خونه بوده.
برنگشتم به طرفش ، خودش نون ها رو روی میز گذاشت.
تهیونگ: مامان بزرگ هنوز بیدار نشده؟!.
ا/ت : نه؛
تهیونگ: باید امروزم بری سر کارت؟!.
جوابش رو ندادم دلیلی نداره مسائل شخصیم رو بهش بگم؛ تکرار کرد.
تهیونگ: با تو بودما.
پیچیدم و تکیه دادم به کانتر و نگاهش کردم نگاه اونم خیره و سخت به من بود.
حالت چهره اش جدی و خشک و خشن بود و توی یه نظر یه آدم متشخص و محترم جلوه میکرد.
یه آدم با کلاس و با فرهنگ که زندگی منو نابود کرده بود
پفی کشيد و آروم تر گفت:
تهیونگ: باز که داری اینجوری نگاهم میکنی.
حرفی نزدم ، دستش رو به صندلی تکيه داد و بی نفس گفت:
تهیونگ؛ نتونستم بگذرم.
نگاهم کرد و مستقیم تو چشمام لب زد:
تهیونگ: قرارم نیست بگذرم.
نمیدونم چرا ولی بی هوا دستم رو جلوم گرفتم و به لباسم چنگ زدم.
طعنه زد:
تهیونگ: از من خجالت میکشی؟!.
بغض سنگینی به گلوم نشست.
با مُردن جین دیگه هیچ وقت نمیتونم این آدم و از خودم دور کنم.
تهیونگ همون شبی برگشت که لباس عزارو به تن این خونه کشید....
تهیونگ: امروز خودم میرسونمت.
تند و عصبی برگشتم طرفش.
ا/ت : من از پس کارای خودم بر میام، خودم میرم.
تهیونگ: من میرسونمت، دوباره اولِ صبح بحث نکن.
ا/ت : من با شما بحثی ندارم آقا تهیونگ، این شمایی که توکارای من دخالت میکنین. این جا موندنم دلیل نمیشه که شما هر وقت دلت خواست...
تهیونگ: تو هنوزم ناموس این خوانواده ای یادت که نرفته؟!.
ابروهاش به حالت گستاخی و تأییدی بالا پریدن و چشماش رو درشت کرد... محکم تر گفت:
تهیونگ: بهت گفتم تا زمانی که اینجایی مسئولیتت با آدمای این خونه ست. همه کاراتو خودم انجام میدم.
ا/ت : ... تو...؟
تهیونگ: آره من... بیا بشین صبحونتو بخور...
۳.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.