پارت ۱۸۲ رمان کت رنگی
پارت ۱۸۲ رمان کت رنگی
#جونگکوک
سونهی: اوپا ..
من: به نگو اوپا !!...
سونهی: ه..ها؟؟ خب چی بگم؟
من: جونگ کوک ! اسمم جونگ کوکه !
سونهی: اما من براتون احترام قائلم ! نمیتونم ...
من: اگه احترام میخوایی قائل باشی بگو جونگ کوک !
سونهی: چ..چشم !...
نمیدونم چیشد اما خیلی تو خودش جم شد .. تند حرف زدم !
من: ببخش ناراحتت کردم !... نمیخواستم...
سونهی: مهم نیست .. م..من نباید اون طوری صدات میزدم!
من: نههه... خدا .. چرا بغض کردی؟
سونهی: ن..نه من بغض نکردم....
من: دعوتت نکردم که ناراحتت کنم .. خواستم باهات حرف بزنم چون خودت گفتی که راز دار خوبی هستی!
در حین حرف زدنم متمرکز نگاهم میکرد .. نگاه آشنا! ضربان قلبم بالا رفت ..
من: اره !! تو خیلی شبیه سومی هستی !... من اونو خیلی دوست داشتم !
سونهی: حالا کجاس؟ خوش به حالش !
من: اون مرده !...
سونهی: چ..چی؟😭 ... اهع.. اوپا متاسفم !!
شروع کرد گریه کردن .. نمیخواستم ناراحتش کنم اما ناراحت شد .. رفتم کنارش نشستم و صورتش رو گرفتم... هنگ کرد و شکه شد ...
من: گریه نکن ! .. نمیخوام ناراحت ببینمت !
سونهی: حتما فراموش کردنش.. برات خ..خیلیی سخت بوده .. نه ! اصلا نمیتونی فراموشش کنی !!
من: وقتی اومدی تو کمپانی اولش فکر کردم سومیه ! ولی اشتباه کردم تو اون نیستی!
سونهی: دیدن من آزارت میده؟ .. با دیدن من یاد اون میوفتی و زجر میکشی ؟ راست بگو جونگ کوک!
من: نه .. نه ناراحت میشم نه عذاب میکشم .. اما انگار داری جایگاه اونو برام پر میکنی!
ازم فاصله گرفت و یکم دور تر نشست .. اشک هایی که روی صورتش مونده بود رو پاک کرد ..
سونهی: من میتونم از نظر تو سومی باشم اینو میخوایی؟
من: نه نمیخوام جای اونو بگیری ! هیچ کس نمیتونه جای اون باشه .. فقط ..
سونهی: فقط چی؟
من: فقط به عنوان یه محرم اسرار بمون ... بعضی موقع ها که کم میارم تو باشی که باهات حرف بزنم...
بعد از اینکه دیگه حرفی نموند بینمون بلند شد و کیفشو و انداخت روی شونه اش
سونهی: جونگ کوک شی !!! من دیگه باید برگردم !
من: میخوایی برسونمت؟
سونهی: نه .. خودم میرم .. شما استراحت کنین !
از خونه ام رفت بیرون اما من طاقتم نگرفت و ده دقیقه بعد با ماشین رفتم دنبالش...
#سونهی
تصمیم گرفتم تا خونه رو پیاده برم .. اوپا دلشکسته بود از حرف هاش معلوم بود... نمیدونم چرا اما احساس بدبختی کردم.... و ناراحتی شدیدی که توی قلبم بود.... اما از یه طرف خوشحال بودم که میتونم براش مفید باشم! .. ای کاش منم میتونستم بهش اعتماد کنم و اسرارم رو بهش بگم!... اما متاسفانه من آدمی ام که توی خودم میریزم و ناراحتی هامو تقسیم نمیکنم!... حین پیاده روی یهو از رود هان سر در اوردم جایی که ازش متنفر بودم .. ! جایی که سون هو خودکشی کرد... اره منم مثل جونگ کوک عشقمو از دست دادم !💔
#جونگکوک
سونهی: اوپا ..
من: به نگو اوپا !!...
سونهی: ه..ها؟؟ خب چی بگم؟
من: جونگ کوک ! اسمم جونگ کوکه !
سونهی: اما من براتون احترام قائلم ! نمیتونم ...
من: اگه احترام میخوایی قائل باشی بگو جونگ کوک !
سونهی: چ..چشم !...
نمیدونم چیشد اما خیلی تو خودش جم شد .. تند حرف زدم !
من: ببخش ناراحتت کردم !... نمیخواستم...
سونهی: مهم نیست .. م..من نباید اون طوری صدات میزدم!
من: نههه... خدا .. چرا بغض کردی؟
سونهی: ن..نه من بغض نکردم....
من: دعوتت نکردم که ناراحتت کنم .. خواستم باهات حرف بزنم چون خودت گفتی که راز دار خوبی هستی!
در حین حرف زدنم متمرکز نگاهم میکرد .. نگاه آشنا! ضربان قلبم بالا رفت ..
من: اره !! تو خیلی شبیه سومی هستی !... من اونو خیلی دوست داشتم !
سونهی: حالا کجاس؟ خوش به حالش !
من: اون مرده !...
سونهی: چ..چی؟😭 ... اهع.. اوپا متاسفم !!
شروع کرد گریه کردن .. نمیخواستم ناراحتش کنم اما ناراحت شد .. رفتم کنارش نشستم و صورتش رو گرفتم... هنگ کرد و شکه شد ...
من: گریه نکن ! .. نمیخوام ناراحت ببینمت !
سونهی: حتما فراموش کردنش.. برات خ..خیلیی سخت بوده .. نه ! اصلا نمیتونی فراموشش کنی !!
من: وقتی اومدی تو کمپانی اولش فکر کردم سومیه ! ولی اشتباه کردم تو اون نیستی!
سونهی: دیدن من آزارت میده؟ .. با دیدن من یاد اون میوفتی و زجر میکشی ؟ راست بگو جونگ کوک!
من: نه .. نه ناراحت میشم نه عذاب میکشم .. اما انگار داری جایگاه اونو برام پر میکنی!
ازم فاصله گرفت و یکم دور تر نشست .. اشک هایی که روی صورتش مونده بود رو پاک کرد ..
سونهی: من میتونم از نظر تو سومی باشم اینو میخوایی؟
من: نه نمیخوام جای اونو بگیری ! هیچ کس نمیتونه جای اون باشه .. فقط ..
سونهی: فقط چی؟
من: فقط به عنوان یه محرم اسرار بمون ... بعضی موقع ها که کم میارم تو باشی که باهات حرف بزنم...
بعد از اینکه دیگه حرفی نموند بینمون بلند شد و کیفشو و انداخت روی شونه اش
سونهی: جونگ کوک شی !!! من دیگه باید برگردم !
من: میخوایی برسونمت؟
سونهی: نه .. خودم میرم .. شما استراحت کنین !
از خونه ام رفت بیرون اما من طاقتم نگرفت و ده دقیقه بعد با ماشین رفتم دنبالش...
#سونهی
تصمیم گرفتم تا خونه رو پیاده برم .. اوپا دلشکسته بود از حرف هاش معلوم بود... نمیدونم چرا اما احساس بدبختی کردم.... و ناراحتی شدیدی که توی قلبم بود.... اما از یه طرف خوشحال بودم که میتونم براش مفید باشم! .. ای کاش منم میتونستم بهش اعتماد کنم و اسرارم رو بهش بگم!... اما متاسفانه من آدمی ام که توی خودم میریزم و ناراحتی هامو تقسیم نمیکنم!... حین پیاده روی یهو از رود هان سر در اوردم جایی که ازش متنفر بودم .. ! جایی که سون هو خودکشی کرد... اره منم مثل جونگ کوک عشقمو از دست دادم !💔
۱۰.۵k
۱۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.