پارت ۱۸۳ رمان کت رنگی
پارت ۱۸۳ رمان کت رنگی
#جونگکوک
توی ماشین نشستم و راه افتادم یه هودی مشکی پوشیده بودم و دنبالش میگشتم خیلی دیر وقت بود میدونستم اون مهارت رزمی فوق العاده ای داره اما بازم نگرانی بی خودی ام منو کشوند بود توی خیابون ها .. در حین دید زدن پیداش کردم و داشت منظره رود هان رو نگاه میکرد... انعکاس برج های سئول میخورد توی آب و خیلی قشنگ بود .... نگاهم از برج ها افتاد روی سونهی
پشتش به ماشین بود .. باد میخورد توی صورتش و موهاشو عقب میداد مثل همون صحنه ای که کنار ساحل باد میخورد توی موهای سومی! .. برام تداعی شد.. بی اختیار پیاده شدم و میخواستم برم سمتش ..
اما با صدای گریه اش سر جام میخ شدم و هنگ کردم... نکنه از حرف های من ناراحت شده باشه!؟ پشت یکی از ستون ها قایم شدم تا منو نبینه !...
چرا؟ چراگریه میکرد!؟ یه جورایی خودمو مقصر دونستم! .. توی افکار خودم غرق بودم که صدای چند مرد توجهمو جلب کرد
مرد۱ : آاایی خوشگله !! ...
مرد۲ : آخی گریه میکنی!؟ چرا اخه ؟
مرد۳ : بیا خوش بگذرونیم .. بیا !!
منتظر بودم که بزنه لت و پارشون بکنه اما متعجب شدم ! باهاشون رفت !! امکان نداره!! شاید تو حال خوش نیست! شایدم مست کرده !! اونا مزاحم بودن !.. یهو یادم افتاد ! اون روزی که سومی منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود ! دقیقا شبیه اون بود!!.....
نگاهم دوباره افتاد بهش ! از پشت دور کمرش رو گرفته بودن و داشتن باهم میرفتن ! مطمن بودم مسته! به سرعت رفتم و اونو ازشون جدا کردم !...
مرد۲ : ایشش این کیه دیگه!؟؟
مرد۳ : خوشگله چرا نگفتی دوست پسر داری!
مرد۱ : عههه بزنین بریم ... خوشگله میبینمت دوباره! حوصله کتک کاری ندارم!
اونا فاصله گرفتن ! شونه هاشو گرفتم و رو به خودم کردم! میخندید !
من: سونهی !! .. یاا سونهی !!
سونهی: سون هووو!! هههه عشقم ! برگشتی !
من: سونهی !! من ...
یهو لب هاشو روی لب هامگذاشت!! هنگ کرده بودم !! ضربان قلبم وحشتناک رفت بالا... نفسم بند اومد! خاطرات به سرعت نور تداعی میشد!🥺 خواستم از خودم جداش کنم اما منو محکم گرفته بود ! بعد از تلاش های بسیار از خودم جداش کردم
من: سونهی !! چیکار میکنی!؟ دیوونه شدی؟
یهو شروع کرد داد زدن !!!
سونهی: بعد اااز اینهمهههه مدت اومدی میگی من دیییوونهههه ام؟؟؟... چه طور تونستی ؟ 🥺💔
من: ی..یاا 😨
سونهی: من عاشقت بودم لنتییی... چه طور تونستی منو ول کنی!؟ انقدر راحت بود واست!؟ 😭
بعد از اینکه خنده و گریه رو باهم آمیخته بود بیهوش شد ! گرفتمش و گذاشتمش توی ماشین و بردمش خونه خودم !.. فکر میکردم یه دختر ساده اس اما خیلی پیچیده تر از اونی بود که فکر میکردم..
گذاشتمش روی تخت توی اتاق و کنارش نشستم!
چه قدر شبیه سومی .. وقتی از مهمونی مست اوردمش خونه و اسرار میکرد لباساشو من براش عوض کنم!!!...
#جونگکوک
توی ماشین نشستم و راه افتادم یه هودی مشکی پوشیده بودم و دنبالش میگشتم خیلی دیر وقت بود میدونستم اون مهارت رزمی فوق العاده ای داره اما بازم نگرانی بی خودی ام منو کشوند بود توی خیابون ها .. در حین دید زدن پیداش کردم و داشت منظره رود هان رو نگاه میکرد... انعکاس برج های سئول میخورد توی آب و خیلی قشنگ بود .... نگاهم از برج ها افتاد روی سونهی
پشتش به ماشین بود .. باد میخورد توی صورتش و موهاشو عقب میداد مثل همون صحنه ای که کنار ساحل باد میخورد توی موهای سومی! .. برام تداعی شد.. بی اختیار پیاده شدم و میخواستم برم سمتش ..
اما با صدای گریه اش سر جام میخ شدم و هنگ کردم... نکنه از حرف های من ناراحت شده باشه!؟ پشت یکی از ستون ها قایم شدم تا منو نبینه !...
چرا؟ چراگریه میکرد!؟ یه جورایی خودمو مقصر دونستم! .. توی افکار خودم غرق بودم که صدای چند مرد توجهمو جلب کرد
مرد۱ : آاایی خوشگله !! ...
مرد۲ : آخی گریه میکنی!؟ چرا اخه ؟
مرد۳ : بیا خوش بگذرونیم .. بیا !!
منتظر بودم که بزنه لت و پارشون بکنه اما متعجب شدم ! باهاشون رفت !! امکان نداره!! شاید تو حال خوش نیست! شایدم مست کرده !! اونا مزاحم بودن !.. یهو یادم افتاد ! اون روزی که سومی منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود ! دقیقا شبیه اون بود!!.....
نگاهم دوباره افتاد بهش ! از پشت دور کمرش رو گرفته بودن و داشتن باهم میرفتن ! مطمن بودم مسته! به سرعت رفتم و اونو ازشون جدا کردم !...
مرد۲ : ایشش این کیه دیگه!؟؟
مرد۳ : خوشگله چرا نگفتی دوست پسر داری!
مرد۱ : عههه بزنین بریم ... خوشگله میبینمت دوباره! حوصله کتک کاری ندارم!
اونا فاصله گرفتن ! شونه هاشو گرفتم و رو به خودم کردم! میخندید !
من: سونهی !! .. یاا سونهی !!
سونهی: سون هووو!! هههه عشقم ! برگشتی !
من: سونهی !! من ...
یهو لب هاشو روی لب هامگذاشت!! هنگ کرده بودم !! ضربان قلبم وحشتناک رفت بالا... نفسم بند اومد! خاطرات به سرعت نور تداعی میشد!🥺 خواستم از خودم جداش کنم اما منو محکم گرفته بود ! بعد از تلاش های بسیار از خودم جداش کردم
من: سونهی !! چیکار میکنی!؟ دیوونه شدی؟
یهو شروع کرد داد زدن !!!
سونهی: بعد اااز اینهمهههه مدت اومدی میگی من دیییوونهههه ام؟؟؟... چه طور تونستی ؟ 🥺💔
من: ی..یاا 😨
سونهی: من عاشقت بودم لنتییی... چه طور تونستی منو ول کنی!؟ انقدر راحت بود واست!؟ 😭
بعد از اینکه خنده و گریه رو باهم آمیخته بود بیهوش شد ! گرفتمش و گذاشتمش توی ماشین و بردمش خونه خودم !.. فکر میکردم یه دختر ساده اس اما خیلی پیچیده تر از اونی بود که فکر میکردم..
گذاشتمش روی تخت توی اتاق و کنارش نشستم!
چه قدر شبیه سومی .. وقتی از مهمونی مست اوردمش خونه و اسرار میکرد لباساشو من براش عوض کنم!!!...
۷.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.