🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت176 #جلد_دوم
نفس آسوده ای کشیدم روی تخت دراز کشیدم قلبم داشت از جا کنده می شد
چرا این کار رو می کرد؟
این عشق نبود شاید ؛شاید انتقام شاید نفرت شاید هر چیزی اما عشق نبود
عشق اینجوری نیست...
آیلین دستی به موهام کشید و گفت
_من میرم صبحانه رو آماده کنم زود بیا اینجا تنها نمون باز برمیگرده یه چیزی میگه به هم میریزی..
باشه ای گفتم و اون از اتاق بیرون رفت
اما صدای جر و بحث با کیمیا از اتاق بغلی میومد نرفته بود صبحانه درست کنه رفته بود با کیمیا دعوا کنه بحث کنه
نمیخواستم میترسیدم ؛
میترسیدم باین رفتن این حرف زدن این دعواها به جاهای بدی بکشه سریع بلند شدم و به اتاق کیمیا رفتم
با ورودم هر دو سکوت کردن و من دست آیلین و گرفتم و از اتاق بیرون آوردم ناراحت گفت
_چرا دخالت کردی؟
به دیوار راهرو تکیه دادمش و بین خودم و دیوار اسیرش کردم لبام روی لبش گذاشتم و بوسیدمش
گفتم
خودت گفتی بحث نکنین و بهم نریزید
حالمونو خراب نکنید میدونی که آخرش چه جوابی بهت میده؟
بغلش کردم و اون پاش و دور کمرم حلقه کرد دستاش دور گردنم بود و من مثل یه پر کاه از زمین جداش کردم به سمت آشپزخونه رفتیم و روی کابینت نشوندمش گفتم
تو همینجا بشین صبحانه با من...
لبخند زد باز کیمیا یادش رفت و من چقدر حال دلم خوب میشد وقتی این لبخندها مهمونه لبش می شد
با ورود مونس دخترکمون به سمتش رفتم بغلش کردم و بوسیدمش
کنار مادرش نشوندمش و گفتم
خانم ها امروز نگاه میکنن من صبحانه آماده می کنم هر دو دستاشونو به هم کوبیدن و با سرخوشی بهم خیره شدن خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی همین لحظه های ناب بود که داشتم کنار این دو نفر تجربه میکردم یکی دخترم بود و نیمه جونم بود و یکی همسرم بود و تمام قلبم....
الان که فکر می کنم کاش به جای این که سراغ بچه دار شدن می رفتیم کالا قید ایران و میزدیم و از این کشور می رفتیم
میرفتیم یه جای دور که دست هیچ کسی بهمون نرسه و اونجا سه نفری یه زندگی عالی تجربه میکردیم اما دیگه الان برای این پشیمونی ها خیلی دیر شده بود الان کار از کار گذشته بود و بچه دومم توی شکم کیمیایی بود که کمر به نابودی زندگیمون بسته بود
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده #پارت176 #جلد_دوم
نفس آسوده ای کشیدم روی تخت دراز کشیدم قلبم داشت از جا کنده می شد
چرا این کار رو می کرد؟
این عشق نبود شاید ؛شاید انتقام شاید نفرت شاید هر چیزی اما عشق نبود
عشق اینجوری نیست...
آیلین دستی به موهام کشید و گفت
_من میرم صبحانه رو آماده کنم زود بیا اینجا تنها نمون باز برمیگرده یه چیزی میگه به هم میریزی..
باشه ای گفتم و اون از اتاق بیرون رفت
اما صدای جر و بحث با کیمیا از اتاق بغلی میومد نرفته بود صبحانه درست کنه رفته بود با کیمیا دعوا کنه بحث کنه
نمیخواستم میترسیدم ؛
میترسیدم باین رفتن این حرف زدن این دعواها به جاهای بدی بکشه سریع بلند شدم و به اتاق کیمیا رفتم
با ورودم هر دو سکوت کردن و من دست آیلین و گرفتم و از اتاق بیرون آوردم ناراحت گفت
_چرا دخالت کردی؟
به دیوار راهرو تکیه دادمش و بین خودم و دیوار اسیرش کردم لبام روی لبش گذاشتم و بوسیدمش
گفتم
خودت گفتی بحث نکنین و بهم نریزید
حالمونو خراب نکنید میدونی که آخرش چه جوابی بهت میده؟
بغلش کردم و اون پاش و دور کمرم حلقه کرد دستاش دور گردنم بود و من مثل یه پر کاه از زمین جداش کردم به سمت آشپزخونه رفتیم و روی کابینت نشوندمش گفتم
تو همینجا بشین صبحانه با من...
لبخند زد باز کیمیا یادش رفت و من چقدر حال دلم خوب میشد وقتی این لبخندها مهمونه لبش می شد
با ورود مونس دخترکمون به سمتش رفتم بغلش کردم و بوسیدمش
کنار مادرش نشوندمش و گفتم
خانم ها امروز نگاه میکنن من صبحانه آماده می کنم هر دو دستاشونو به هم کوبیدن و با سرخوشی بهم خیره شدن خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی همین لحظه های ناب بود که داشتم کنار این دو نفر تجربه میکردم یکی دخترم بود و نیمه جونم بود و یکی همسرم بود و تمام قلبم....
الان که فکر می کنم کاش به جای این که سراغ بچه دار شدن می رفتیم کالا قید ایران و میزدیم و از این کشور می رفتیم
میرفتیم یه جای دور که دست هیچ کسی بهمون نرسه و اونجا سه نفری یه زندگی عالی تجربه میکردیم اما دیگه الان برای این پشیمونی ها خیلی دیر شده بود الان کار از کار گذشته بود و بچه دومم توی شکم کیمیایی بود که کمر به نابودی زندگیمون بسته بود
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۶.۰k
۰۲ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.