پارت۱۴
#پارت۱۴
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بی توجه ب غرغرای نگارداشتم جلوترازاون میرفتم ک دستموازپشت کشید
_ارغی نفسم رفت یدیقه وایسا سرصبی اسب شدی
چپ چپ نگاش کردم خواستم جوابشوبدم ولی بایاداوری چیزی سریع پرسیدم
_نگاردیشب کی منواوردگذاشت روتخت؟
نگارکه جاخورده بوداول باچشای گردشده نگام کردبعدسری ازروی تاسف تکون دادواسم
_هی بچم ازدست رفت،واقعاسواله میپرسی منکه زورم ب توی خرس گنده نمیرسه ایمانم ک انگشتش بهت بخوره اکتای انگشتشومیشکنه،جزاون پسردیلاقت کسی میمونه؟
یدونه زدم توسرش
_ولت کنن واسه خودت یه تویله درست میکنی
لقبای خودتوب من نده عنتر
ادامودراوردوباپررویی ابروبالا انداخت
_عزیزم عزیزم ببین چقد القاب خوبی واست درنظرمیگیرم حیف وقتی ک من واسه انتخاب لقب واست میزارم لیاقت نداری
بیخیالش شدم عقب افتادس،بازم فکرم رفت سمت اکتای۳
چقدخنگم خب جزاون کی دیگ بغلم میکنه حرفامیزنما
هوف تصمیم گرفتم دیگ نزدیکش نشم درسته یه رابطه ی کامل نبود ولی همینشم اشتباه بود
انقدخودموصرف رسیدن ب اکتایودرسوکارکردم ک وارد رابطه ای نشده بودم حتی یه دوس پسرساده هعی چقد شرم اوره که اولین رابطه ام باکسی بودک نباید هوفففف
بارسیدن ب رستوران همراه نگارپشت میزنشستیم ک کمی بعداکتایوایمانم اومدن
اکتای باانرژی سلام کرد
_سلام سلام بر دو خانم زشت وزیبا صبح عالی متعالی
زیرلب سلام کردم برعکس من نگارباخنده گفت
_زشت منظورت ارغیه دیگ وگرنه همه میدونن من چ تیکه ایم
ایمانم سلامی دادو باچشم غره ب نگارگفت
_نگارببینم میتونی اینجام ابرومونوببری یکم سنگین باش
کی مامان اینابرمیگردن ازدستت راحت شم
نگارچپ چپ نگاش کرد
_خوبه خوبه زبونت درازشده صدبارگفتم بااین اکتای پررونگرد اینم نتیجه اش
اکتای ک زیر زیرکی ب من نگاه میکردشونه ای بالاانداخت
_ب من چ عجبا اون خودش خارکصه ی عالمه منوازراه ب درنکنه کسی اونوازراه بدرنمیکنه
ایمان باحرص گفت
_کاری نکن ب خواهرت توهین کنما(چون میدونست اکتای خواهرنداره میگفت)
نگارخواست جواب دوتاشونوبده ک بی حوصله زدم رومیز
_بسه دیگ حال داریدا یه چی سفارش بدین کوفت کنیم بریم کلی کاردارم تهران
همه باتعجب نگام کردن،اکتای خواست حرفی بزنه ک باحالی خراب بلندشدم پاتندکردم سمت سرویس
نگارم پشت سرم اومد
تارسیدم بغضم ترکید
نگاراومدسرموتوبغلش گرفت معلوم بود توشوکه
_الهی بمیرم چیشده کسی اذیتت کرده ارغی بگوتاحالشوجابیارم،ازمن دلخوری ها غلط کردم گریه نکن فدای چشات شم
محکم بغلش کردم چقدخوب بود ک رفیقی مث نگارداشتم همیشه هواموداشت واخلاق گندموتحمل میکرد
_نگار ببخش من یکم حالم گرفتس فقط زود یه چی بخورین بریم میخوام برم خونه
نگارسرمونوازش کرد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بی توجه ب غرغرای نگارداشتم جلوترازاون میرفتم ک دستموازپشت کشید
_ارغی نفسم رفت یدیقه وایسا سرصبی اسب شدی
چپ چپ نگاش کردم خواستم جوابشوبدم ولی بایاداوری چیزی سریع پرسیدم
_نگاردیشب کی منواوردگذاشت روتخت؟
نگارکه جاخورده بوداول باچشای گردشده نگام کردبعدسری ازروی تاسف تکون دادواسم
_هی بچم ازدست رفت،واقعاسواله میپرسی منکه زورم ب توی خرس گنده نمیرسه ایمانم ک انگشتش بهت بخوره اکتای انگشتشومیشکنه،جزاون پسردیلاقت کسی میمونه؟
یدونه زدم توسرش
_ولت کنن واسه خودت یه تویله درست میکنی
لقبای خودتوب من نده عنتر
ادامودراوردوباپررویی ابروبالا انداخت
_عزیزم عزیزم ببین چقد القاب خوبی واست درنظرمیگیرم حیف وقتی ک من واسه انتخاب لقب واست میزارم لیاقت نداری
بیخیالش شدم عقب افتادس،بازم فکرم رفت سمت اکتای۳
چقدخنگم خب جزاون کی دیگ بغلم میکنه حرفامیزنما
هوف تصمیم گرفتم دیگ نزدیکش نشم درسته یه رابطه ی کامل نبود ولی همینشم اشتباه بود
انقدخودموصرف رسیدن ب اکتایودرسوکارکردم ک وارد رابطه ای نشده بودم حتی یه دوس پسرساده هعی چقد شرم اوره که اولین رابطه ام باکسی بودک نباید هوفففف
بارسیدن ب رستوران همراه نگارپشت میزنشستیم ک کمی بعداکتایوایمانم اومدن
اکتای باانرژی سلام کرد
_سلام سلام بر دو خانم زشت وزیبا صبح عالی متعالی
زیرلب سلام کردم برعکس من نگارباخنده گفت
_زشت منظورت ارغیه دیگ وگرنه همه میدونن من چ تیکه ایم
ایمانم سلامی دادو باچشم غره ب نگارگفت
_نگارببینم میتونی اینجام ابرومونوببری یکم سنگین باش
کی مامان اینابرمیگردن ازدستت راحت شم
نگارچپ چپ نگاش کرد
_خوبه خوبه زبونت درازشده صدبارگفتم بااین اکتای پررونگرد اینم نتیجه اش
اکتای ک زیر زیرکی ب من نگاه میکردشونه ای بالاانداخت
_ب من چ عجبا اون خودش خارکصه ی عالمه منوازراه ب درنکنه کسی اونوازراه بدرنمیکنه
ایمان باحرص گفت
_کاری نکن ب خواهرت توهین کنما(چون میدونست اکتای خواهرنداره میگفت)
نگارخواست جواب دوتاشونوبده ک بی حوصله زدم رومیز
_بسه دیگ حال داریدا یه چی سفارش بدین کوفت کنیم بریم کلی کاردارم تهران
همه باتعجب نگام کردن،اکتای خواست حرفی بزنه ک باحالی خراب بلندشدم پاتندکردم سمت سرویس
نگارم پشت سرم اومد
تارسیدم بغضم ترکید
نگاراومدسرموتوبغلش گرفت معلوم بود توشوکه
_الهی بمیرم چیشده کسی اذیتت کرده ارغی بگوتاحالشوجابیارم،ازمن دلخوری ها غلط کردم گریه نکن فدای چشات شم
محکم بغلش کردم چقدخوب بود ک رفیقی مث نگارداشتم همیشه هواموداشت واخلاق گندموتحمل میکرد
_نگار ببخش من یکم حالم گرفتس فقط زود یه چی بخورین بریم میخوام برم خونه
نگارسرمونوازش کرد
۸۶۰
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.