پارت۱۶
#پارت۱۶
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
**یه هفته بعد**
خسته ازروصندلی بلندشدموازاتاق اومدم بیرون روبه سحر(منشی)گفتم
_سحرچندنفردیگه امروز نوبت داشتن؟
یه نگاه ب صفحه ی لبتابش کرد
_سه نفرهستن یکی یه رب دیگ میاد دونفردیگه ساعت چهارواون یکی شیش
_همه روکنسل کن میخوام برم خونه
باتعجب نگام کرد خیلی کم پیش میومداز زیرکاردربرم ولی واقعا امروز بی حال بودم
_چیزی شده خانم اقبالی
درحال ک سویچموازتوکیفم درمیاوردم جوابشودادم
_ن گلم چیزی نیس یه خورد سرم دردمیکنه خونه هم کاردارم
_خدابدنده انشالله بهترمیشین،وقتتونونگیرم خسته نباشید
سری تکون دادموبایه خدافظی زیرلبی از مطب زدم بیرون پشت رُل نشستم خوبه بدون دردسر روشن شد انگارماشینم میدونست حوصله ندارم باهام راه اومد
رسیدم میدونستم اکتای این موقع هاشرکته پس باخیال راحت ب سمت اتاقم رفتمولباساموازتنم کندموداخل حموم
شدم
***چندوقت بودغذا درست نمیکردم ازوقتی برگشتیم هربار اکتای خواست نزدیکم شه یاسرصحبتوبازکنه بحثوعوض کردموتقریباازدیدش قایم شدم
حتی یه وعده غذاهم باهم نخوردیم اون بیرون غذا میخوردمنم بانودلیتوتخم مرغ خودموسیرمیکردم
امروزبایدبا اکتای حرف میزدم منطقی واین موضوعوتموم میکردم
موادلازانیارواماده کردمومشغول شدم
یه ساعت بعدغذام توفربود
خمیازه ایی کشیدمونشستم روکاناپه جلویTVکانالاروجابه جاکردم گرگومیش۴رومیداد عاشق این فیلم بودم صدبارم میدیدم سیرنمیشدم
وسطای فیلم بود ک زیردلم تیرکشید بیخیال دردشدم ولی ول نمیکردلحظه ب لحظه بیشترمیشدباخیس شدن لباس زیرم شصتم خبردارشد هوف ارمغان خنگ یادت نبودزمان ماهیانتو
باحرص رفتم لباسموعوض کردمو یه پدگذاشتم ودوباره نشستم ولی مگ اروم میشداین درد لعنتی
چون مسکنم نمیخوردم هیچوقت نمیخریدم
حتی نای بلندشدن نداشتم اینباردردش خیلی بیشتراز سری های قبل بود
صدای فربلندشد بزورخودمورسوندم اشپزخونه غذا حاضربود
دوباره رفتم ولو شدم روکاناپه از زور درد چیزی ازفیلم نفهمیدم نمیدونم چندساعت دردکشیدم ک صدای چرخیدن کلیدوتودرشنیدم
اشکاموپاک کردم،اکتای بااهنگی ک زیرلب میخونداومدتو اولش متوجه من نشدیکم ک نزدیک ترشدمنودید
اول نگاهش رفت ب دستم ک رودلم بود بعدم ب چشای بادکردم خیره شدترسیده بادوخودشوبهم رسوند
دستامو تودستاش گرفت
_چیشده ارمغان اینجاچرا نشستی چراچشات قرمزشده
*قطره ی اشکی ازچشم سرخوردپایین ک بااخم،جدی گفت
_میگم چیشده نصف جونم کردی حرف بزن واسه چی گریه میکنی کسی اومده بودخونه اتفاقی افتاده نکنه واسه مامان جون اینا... بابغض سرموب نشونه منفی تکون دادم
باصدای لرزونی همراه بادردنالیدم
_دا..رم..م..میمیرم اکتای دلم..دلم درد..میکنعع
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
**یه هفته بعد**
خسته ازروصندلی بلندشدموازاتاق اومدم بیرون روبه سحر(منشی)گفتم
_سحرچندنفردیگه امروز نوبت داشتن؟
یه نگاه ب صفحه ی لبتابش کرد
_سه نفرهستن یکی یه رب دیگ میاد دونفردیگه ساعت چهارواون یکی شیش
_همه روکنسل کن میخوام برم خونه
باتعجب نگام کرد خیلی کم پیش میومداز زیرکاردربرم ولی واقعا امروز بی حال بودم
_چیزی شده خانم اقبالی
درحال ک سویچموازتوکیفم درمیاوردم جوابشودادم
_ن گلم چیزی نیس یه خورد سرم دردمیکنه خونه هم کاردارم
_خدابدنده انشالله بهترمیشین،وقتتونونگیرم خسته نباشید
سری تکون دادموبایه خدافظی زیرلبی از مطب زدم بیرون پشت رُل نشستم خوبه بدون دردسر روشن شد انگارماشینم میدونست حوصله ندارم باهام راه اومد
رسیدم میدونستم اکتای این موقع هاشرکته پس باخیال راحت ب سمت اتاقم رفتمولباساموازتنم کندموداخل حموم
شدم
***چندوقت بودغذا درست نمیکردم ازوقتی برگشتیم هربار اکتای خواست نزدیکم شه یاسرصحبتوبازکنه بحثوعوض کردموتقریباازدیدش قایم شدم
حتی یه وعده غذاهم باهم نخوردیم اون بیرون غذا میخوردمنم بانودلیتوتخم مرغ خودموسیرمیکردم
امروزبایدبا اکتای حرف میزدم منطقی واین موضوعوتموم میکردم
موادلازانیارواماده کردمومشغول شدم
یه ساعت بعدغذام توفربود
خمیازه ایی کشیدمونشستم روکاناپه جلویTVکانالاروجابه جاکردم گرگومیش۴رومیداد عاشق این فیلم بودم صدبارم میدیدم سیرنمیشدم
وسطای فیلم بود ک زیردلم تیرکشید بیخیال دردشدم ولی ول نمیکردلحظه ب لحظه بیشترمیشدباخیس شدن لباس زیرم شصتم خبردارشد هوف ارمغان خنگ یادت نبودزمان ماهیانتو
باحرص رفتم لباسموعوض کردمو یه پدگذاشتم ودوباره نشستم ولی مگ اروم میشداین درد لعنتی
چون مسکنم نمیخوردم هیچوقت نمیخریدم
حتی نای بلندشدن نداشتم اینباردردش خیلی بیشتراز سری های قبل بود
صدای فربلندشد بزورخودمورسوندم اشپزخونه غذا حاضربود
دوباره رفتم ولو شدم روکاناپه از زور درد چیزی ازفیلم نفهمیدم نمیدونم چندساعت دردکشیدم ک صدای چرخیدن کلیدوتودرشنیدم
اشکاموپاک کردم،اکتای بااهنگی ک زیرلب میخونداومدتو اولش متوجه من نشدیکم ک نزدیک ترشدمنودید
اول نگاهش رفت ب دستم ک رودلم بود بعدم ب چشای بادکردم خیره شدترسیده بادوخودشوبهم رسوند
دستامو تودستاش گرفت
_چیشده ارمغان اینجاچرا نشستی چراچشات قرمزشده
*قطره ی اشکی ازچشم سرخوردپایین ک بااخم،جدی گفت
_میگم چیشده نصف جونم کردی حرف بزن واسه چی گریه میکنی کسی اومده بودخونه اتفاقی افتاده نکنه واسه مامان جون اینا... بابغض سرموب نشونه منفی تکون دادم
باصدای لرزونی همراه بادردنالیدم
_دا..رم..م..میمیرم اکتای دلم..دلم درد..میکنعع
۴۵۶
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.