پارت

#پارت۱۵
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_باشه فداتشم الان میگم بهشون بریم ماکوفت بخوریم بااین حال تو مگه ماچیزی ازگلومون پایین میرعه
**************توراه برگشت بودیم نگاروقتی ب ایمانواکتای گفت حال من خوب نیس برگردیم هیچکس چیزی نپرسیدوبدون خوردن صبونه وسایلمونوجمع کردیموراهی شدیم
حالم اصلاخوب نبودسفریه روزمونوکوفت همه کردم
 دست خودم نبود ولی نمیتونستم هضم کنم چ غلطی کردم
عذاب وجدان داشت خفم میکرد
اگ مامان اینابفهمن وای توروشون چجوری نگاه کنم
انقدفکروخیال کردم ک توبغل نگارخوابم برد
همینکه رسیدیم بیدارشدم
نگاهابرگشت سمت من ک باناراحتی شرمندگی گفتم
_بچه هامن واقعامتاسفم ببخشید سفرو خراب کردم یکم ناخوشم شرمنده ام
ایمان لبخندی زدوگفت
_این حرفاچیه پیش میاددیگ انشالله سری بعدباحال بهتری میریم
نگارم لبخندی زد
_ارع بابامگه قراره سفراخرمون باشه بازم میاییم دیگ
اکتای بی حرف روشوبرگدوندوماشینوپارک کرد
ازبچه ها خدافظی کردموپیاده شدم
اکتایم برد نگارایناروبرسونه
تارسیدم خونه رفتم تواتاقم درم قفل کردم
خودموپرت کردم روتخت،بغضم دوباره شکست حالاچجوری زیریه سقف بمونیم چجوری توروی هم نگاه کنیم
میدونستم دیگ هیچی مثل سابق نمیشه
دیدگاه ها (۰)

#پارت۱۶#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال**یه هفته بعد**خسته از...

#پارت۱۷#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالنفس راحتی کشیدودستاشوق...

#پارت۱۴#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبی توجه ب غرغرای نگارد...

#پارت۱۱#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبعدازچندمین بالاخره نف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط