عشق دست نیافتنی p21
عشق دست نیافتنی p21
دکتر: فراموشی بگیره احتمالش زیاده
تهیونگ: ی.. یعنی چی میخاین بگین تا اخر عمرش قراره فراموشی بگیره
دکتر: ن، ولی اکه راهنماییش کنید ممکنه حافظش برگرده مثلا از دوست صمیمیش کمک بگیرید
تهیونگ: لعنتی
دیگه دکتر چیزی نگفت و رفت بیرون از اتاق ولی ا. ت خاب بود که نامجون اومد داخل و اومد سمت من
نامجون: دکتر چیگفت(پوکر)
تهیونگ: ممکنه احتمال زیاد ا. ت فراموشی بکیره
نامجون: چی، یعنی چی، یعنی قراره تا اخر عمر فراموشی داشته باشه
تهیونگ: گفت ن، اکه کمکش کنید حافظش میتونه برگزده و از دوست صمیمیش کمک بگیریم
نامجون: خب من و ا. ت باهم از بچگی رفیقم پس خودمم کمکش میکنم
تهیونگ: اما من....
نامجون: تو میتونی کمک کنی بهش، اها اصلا زاستیچه نسبتی با ا. ت داری تو
تهیونگ: نسبت! من... من قراره همسر ایندش بشم (جدی)
نامجون: اهع اره منم قراره بچه شما دوتا بشم پس، مگر اینکه از روی جنازه من رد بشی به ا. ت نزدیک بشی(دعوا ناموسی شد صلوات)
تهیونگ: هع جنازه تو کهچیزی نیست من از رو جنازت که رد شدم خودمم خاکت میکنم(پوزخند)
نامجون: اوکی
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت شرکت مطمئنم الانه همه میریزن دورم تا بدونن چی شده
سوار تاکسی شدم و به سمت شرکت رفتم، رسیدم و رفتم بالا و هم همه بود دربارع ا. ت
منشی: من خودم دیدم تقصیر اون مدل بیشعور بودکه خانم کیم ا. ت به این روز در اومدن
تهیونگ: گریم کار من باشه میخایید چه کار کنید تا وقتی که نصف شرکت شده به نام من ها(داد)
منشی: معذرت میخایم، لطفا مارا اخراج نکنید اقا
تهیونگ برید سر کاراتون تا اخراجتون نکردم و کمتر حرف بزنید، منشی به ابدارچی بگو یه لیوان قهوه بیار تو اتاق من، میرم تو اتاق ا. ت بگو بیارن اونجا
رفتم تو اتاق و درو بستم و کتمو انداخت رو صندلی، و نشستم سرمو بین دستام قرار دادم و پامو میکوبیدم رو زمین پشت سر هم
اگه ا. ت فراموشی بگیره دیگه رسما همه چی تموم میشه و چیزی برای از دست دادن ندارم پس باید یه کاری کنم که هرچی زودتر منو یاد بیارع
در به صدا در اومد، تهیونگ: بیا داخل
فهوه رو برام گذاشت رپی میز و رفت بیرون، بغض سنگینی گلومو گرفته بود و انقدر خسته بودم که همونجا خابم برد
ویو صبح:
با صدای زنگ خور گوشیم بلند شدم، دیدم یه شماره ناشناسه جواب دادم
تهیونگ: الو
نامجون: سلام، منم نامجون، ا. ت بهوش اومدع و داره اسم تورو صدامیکنه پس بیا بیمارستان
تهیونگ: الان خودمو میرسونم
یه چراغی انگار ته دلم روشن شد، یعنی ا. ت منو یادش اومده، خدایا شکرت
سریع از شرکت زدم بیرون و سوار ماشین خودم شدم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم
رسیدم، پیاده شدم و رفتم سمت اتاق ا. ت بدو بدو
تهیونگ: ا. ت، ا. ت بهوش اومدی، منم تهیونگ یادت میاد(با بغض و گریه)
ا. ت: تهیونگ....
دکتر: فراموشی بگیره احتمالش زیاده
تهیونگ: ی.. یعنی چی میخاین بگین تا اخر عمرش قراره فراموشی بگیره
دکتر: ن، ولی اکه راهنماییش کنید ممکنه حافظش برگرده مثلا از دوست صمیمیش کمک بگیرید
تهیونگ: لعنتی
دیگه دکتر چیزی نگفت و رفت بیرون از اتاق ولی ا. ت خاب بود که نامجون اومد داخل و اومد سمت من
نامجون: دکتر چیگفت(پوکر)
تهیونگ: ممکنه احتمال زیاد ا. ت فراموشی بکیره
نامجون: چی، یعنی چی، یعنی قراره تا اخر عمر فراموشی داشته باشه
تهیونگ: گفت ن، اکه کمکش کنید حافظش میتونه برگزده و از دوست صمیمیش کمک بگیریم
نامجون: خب من و ا. ت باهم از بچگی رفیقم پس خودمم کمکش میکنم
تهیونگ: اما من....
نامجون: تو میتونی کمک کنی بهش، اها اصلا زاستیچه نسبتی با ا. ت داری تو
تهیونگ: نسبت! من... من قراره همسر ایندش بشم (جدی)
نامجون: اهع اره منم قراره بچه شما دوتا بشم پس، مگر اینکه از روی جنازه من رد بشی به ا. ت نزدیک بشی(دعوا ناموسی شد صلوات)
تهیونگ: هع جنازه تو کهچیزی نیست من از رو جنازت که رد شدم خودمم خاکت میکنم(پوزخند)
نامجون: اوکی
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت شرکت مطمئنم الانه همه میریزن دورم تا بدونن چی شده
سوار تاکسی شدم و به سمت شرکت رفتم، رسیدم و رفتم بالا و هم همه بود دربارع ا. ت
منشی: من خودم دیدم تقصیر اون مدل بیشعور بودکه خانم کیم ا. ت به این روز در اومدن
تهیونگ: گریم کار من باشه میخایید چه کار کنید تا وقتی که نصف شرکت شده به نام من ها(داد)
منشی: معذرت میخایم، لطفا مارا اخراج نکنید اقا
تهیونگ برید سر کاراتون تا اخراجتون نکردم و کمتر حرف بزنید، منشی به ابدارچی بگو یه لیوان قهوه بیار تو اتاق من، میرم تو اتاق ا. ت بگو بیارن اونجا
رفتم تو اتاق و درو بستم و کتمو انداخت رو صندلی، و نشستم سرمو بین دستام قرار دادم و پامو میکوبیدم رو زمین پشت سر هم
اگه ا. ت فراموشی بگیره دیگه رسما همه چی تموم میشه و چیزی برای از دست دادن ندارم پس باید یه کاری کنم که هرچی زودتر منو یاد بیارع
در به صدا در اومد، تهیونگ: بیا داخل
فهوه رو برام گذاشت رپی میز و رفت بیرون، بغض سنگینی گلومو گرفته بود و انقدر خسته بودم که همونجا خابم برد
ویو صبح:
با صدای زنگ خور گوشیم بلند شدم، دیدم یه شماره ناشناسه جواب دادم
تهیونگ: الو
نامجون: سلام، منم نامجون، ا. ت بهوش اومدع و داره اسم تورو صدامیکنه پس بیا بیمارستان
تهیونگ: الان خودمو میرسونم
یه چراغی انگار ته دلم روشن شد، یعنی ا. ت منو یادش اومده، خدایا شکرت
سریع از شرکت زدم بیرون و سوار ماشین خودم شدم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم
رسیدم، پیاده شدم و رفتم سمت اتاق ا. ت بدو بدو
تهیونگ: ا. ت، ا. ت بهوش اومدی، منم تهیونگ یادت میاد(با بغض و گریه)
ا. ت: تهیونگ....
۱۳۲.۴k
۲۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.