𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 53
____
ویو ات
ولی من همونجوری داشتم نگاهش میکردم.....دستشو بالا اورد و گذاشت روی چشام.......ل.باشو روی ل.بام حس کردم.....خیلی محکم م.ک میزد جوری ک انگار اَتش داره......
مزه خونو از داخل ل.بم حس میکردم.....
ناخوداگاه زبونمو برای پاک کردنش از داخل ب بیرون آوردم.....دستشو از روی چشام برداشتو روی چونم گذاشت ی چشمک زدو چونمو ب سمت پایین کشید......
تازه فهمیدم چه غلطی کردم....
خواستم دهنمو ببندم ک زبونمو گ.از گرفت.....نمیتونستم تحمل کنم ک یجای دیگم درد بگیره........
من داشتم همراهیش میکردم؟! وقتی ب خودم اومدم.....ک ازم جداشد.....
سرشو ب تکیه گاه صندلی خودش تکیه دادو زد زیر خنده
من چیکار کردم ؟برگشتم سمتش و هینی کشیدم ک خنده هاش تبدیل ب قهقه شد
آینمو از توی کیفم دراوردمو از داخلش خودمو نگاه میکردم.....
ل.بام از اون رژی ک روش بود و پاک شده بود.....قرمز تر شده بود....
«مهمونی»
عمارت بزرگی بود.....صدای دیجی ب حدی زیاد بود ک خیلی واضح کلماتشو از این فاطله میشنیدم......
کوک:دستت
بهش نگه کردم دستشو حلقه کرده بود.....دستمو با قیافه پوکر داخل داستاش گذاشتم....
کوک:اونجا بهم نگو ارباب..... کوک صدام کن
ات:باش
مثل زوجا شده بودیم از پله ها ک بالا رفتیم و وارد شدیم افراد زیادی تعظیم میکردن.....
کنار ی میز نشستیم.....
نمیدونم چرا از وقتی داخل شدم سرم درد میکنه.....
«سه ساعت بعد....ساعت دوازده شب»
همه داشت میرقصیدن.....
چندتا خانم اومدن سمت کوک و بهش تعظیم کردن...
___:اقای جئون از دیدنتون خوشحالم....
کوک لیوان توی دستشو چرخوندو حرفی نزد......نمیخواستم ب حرفایی که میخوان بزنن گوش بدم
سرمو چرخوندم ک چشم ب ی پسره افتاد داشت نگاهم میکرد.....چشمک و پوزخندشو ب سمتم ترکیب کرد.....
با قیافه پوکر ب پسره نگاه کردم.....
پوزخندش پر رنگتر شد....
خواستم انگشت فا.کمو بالا بیارم....
ولی پسره دیگه پوزخند نمیزد.....
اون با نگاهی پر از وحشت سرشو برگردوند....
با حس حرکت چیزی روی رون پام کمرمو سیخ کردم .....
________________~
بابای تا فردا👋🏻👋🏻❤️
𝑃𝐴𝑅𝑇: 53
____
ویو ات
ولی من همونجوری داشتم نگاهش میکردم.....دستشو بالا اورد و گذاشت روی چشام.......ل.باشو روی ل.بام حس کردم.....خیلی محکم م.ک میزد جوری ک انگار اَتش داره......
مزه خونو از داخل ل.بم حس میکردم.....
ناخوداگاه زبونمو برای پاک کردنش از داخل ب بیرون آوردم.....دستشو از روی چشام برداشتو روی چونم گذاشت ی چشمک زدو چونمو ب سمت پایین کشید......
تازه فهمیدم چه غلطی کردم....
خواستم دهنمو ببندم ک زبونمو گ.از گرفت.....نمیتونستم تحمل کنم ک یجای دیگم درد بگیره........
من داشتم همراهیش میکردم؟! وقتی ب خودم اومدم.....ک ازم جداشد.....
سرشو ب تکیه گاه صندلی خودش تکیه دادو زد زیر خنده
من چیکار کردم ؟برگشتم سمتش و هینی کشیدم ک خنده هاش تبدیل ب قهقه شد
آینمو از توی کیفم دراوردمو از داخلش خودمو نگاه میکردم.....
ل.بام از اون رژی ک روش بود و پاک شده بود.....قرمز تر شده بود....
«مهمونی»
عمارت بزرگی بود.....صدای دیجی ب حدی زیاد بود ک خیلی واضح کلماتشو از این فاطله میشنیدم......
کوک:دستت
بهش نگه کردم دستشو حلقه کرده بود.....دستمو با قیافه پوکر داخل داستاش گذاشتم....
کوک:اونجا بهم نگو ارباب..... کوک صدام کن
ات:باش
مثل زوجا شده بودیم از پله ها ک بالا رفتیم و وارد شدیم افراد زیادی تعظیم میکردن.....
کنار ی میز نشستیم.....
نمیدونم چرا از وقتی داخل شدم سرم درد میکنه.....
«سه ساعت بعد....ساعت دوازده شب»
همه داشت میرقصیدن.....
چندتا خانم اومدن سمت کوک و بهش تعظیم کردن...
___:اقای جئون از دیدنتون خوشحالم....
کوک لیوان توی دستشو چرخوندو حرفی نزد......نمیخواستم ب حرفایی که میخوان بزنن گوش بدم
سرمو چرخوندم ک چشم ب ی پسره افتاد داشت نگاهم میکرد.....چشمک و پوزخندشو ب سمتم ترکیب کرد.....
با قیافه پوکر ب پسره نگاه کردم.....
پوزخندش پر رنگتر شد....
خواستم انگشت فا.کمو بالا بیارم....
ولی پسره دیگه پوزخند نمیزد.....
اون با نگاهی پر از وحشت سرشو برگردوند....
با حس حرکت چیزی روی رون پام کمرمو سیخ کردم .....
________________~
بابای تا فردا👋🏻👋🏻❤️
۱۸.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.