𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 52
____
اون الان میخواست همراه من ب مهمونی بیاد......
اون ادمای عوضیا با دیدن کبودی گردنش جرعت ب لمس کردنشو پیدا میکردن.....
اینکه اون جیغ میزد و التماس میکرد.....باعث میشد دلم بخواد وحشیانه م.ک بزنم ولی ل.بامو از گردنش جدا کردم.....
سرمو بالای سرش قرار دادم......با چشمای اشکیش بهم زل زده بود.....
داخل بغلم کشیدمش.....اورم اشک میریخت.....
صدای آژیر ماشین پلیس میومد....
دستشو گرفتمو ب سمت ماشین حرکت کرد.....با سرعت از اونجا دور شدم......
ب ات نگاه کردم.....پاهاشو تو بغلش گرفته بود....سرشو روی پاهاش گذاشته بود......گریش بند اومده بود ولی اروم هق هق میکرد....
کوک:هعی الان بقیه فک میکنن چی شده
ات:_
ویو ات
ی دستمال کاغذی دراوردم اروم اشکامو پاک کردم....کرممو از کیفم دراوردم و یکم زیر چشام و روی قرمیزی دماغم زدم.....بعد چند دقیقه....اصلا معلوم نبود ک گریه کردم....
کوک:هعی کوچولو ببینم....ازین چیزا ک مالیدی ب ل.بت با خودت اوردی
ات:بهش میگن رژ*پوکر*
کوک: حالا هرچی الان داری؟
ات:چرا...هه میخوای بزنی*نیشخند*
بعد این حرفم خیلی غافنگیر کننده ب سمتم اومدو ل.باشو گذاشت روی ل.بام از شُکی ک بهم وارد شده بود هیچ کار نمیکردم.....
با چشمای درشت بهش خیره شده بودم......برخلاف ظاهر خشنی که داشت ل.بامو جر میداد.....
چشماش خیلی اروم بود.....
انگار ک منبع ارامشن......
ل.باشو ازم جدا کرد........نگاهش دیگه آرامش بخش نبود......
ترکیبش با اون پوزخند منظره ترسناکی ب وجود میاورد.......
کوک:کوچولو اینطوری نگاه نکن......حوسمو کور نکن....الان نمیتونم ازت دست بکشم......پس نگام نکن......*بم.پوزخند*
𝑃𝐴𝑅𝑇: 52
____
اون الان میخواست همراه من ب مهمونی بیاد......
اون ادمای عوضیا با دیدن کبودی گردنش جرعت ب لمس کردنشو پیدا میکردن.....
اینکه اون جیغ میزد و التماس میکرد.....باعث میشد دلم بخواد وحشیانه م.ک بزنم ولی ل.بامو از گردنش جدا کردم.....
سرمو بالای سرش قرار دادم......با چشمای اشکیش بهم زل زده بود.....
داخل بغلم کشیدمش.....اورم اشک میریخت.....
صدای آژیر ماشین پلیس میومد....
دستشو گرفتمو ب سمت ماشین حرکت کرد.....با سرعت از اونجا دور شدم......
ب ات نگاه کردم.....پاهاشو تو بغلش گرفته بود....سرشو روی پاهاش گذاشته بود......گریش بند اومده بود ولی اروم هق هق میکرد....
کوک:هعی الان بقیه فک میکنن چی شده
ات:_
ویو ات
ی دستمال کاغذی دراوردم اروم اشکامو پاک کردم....کرممو از کیفم دراوردم و یکم زیر چشام و روی قرمیزی دماغم زدم.....بعد چند دقیقه....اصلا معلوم نبود ک گریه کردم....
کوک:هعی کوچولو ببینم....ازین چیزا ک مالیدی ب ل.بت با خودت اوردی
ات:بهش میگن رژ*پوکر*
کوک: حالا هرچی الان داری؟
ات:چرا...هه میخوای بزنی*نیشخند*
بعد این حرفم خیلی غافنگیر کننده ب سمتم اومدو ل.باشو گذاشت روی ل.بام از شُکی ک بهم وارد شده بود هیچ کار نمیکردم.....
با چشمای درشت بهش خیره شده بودم......برخلاف ظاهر خشنی که داشت ل.بامو جر میداد.....
چشماش خیلی اروم بود.....
انگار ک منبع ارامشن......
ل.باشو ازم جدا کرد........نگاهش دیگه آرامش بخش نبود......
ترکیبش با اون پوزخند منظره ترسناکی ب وجود میاورد.......
کوک:کوچولو اینطوری نگاه نکن......حوسمو کور نکن....الان نمیتونم ازت دست بکشم......پس نگام نکن......*بم.پوزخند*
۱۲.۸k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.