𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 54
____
ویو ات
خواستم انگشت فا.کمو بالا بیارم....
ولی پسره دیگه پوزخند نمیزد.....
اون با نگاهی پر از وحشت سرشو برگردوند....
با حس حرکت چیزی روی رون پام کمرمو سیخ کردم .....
صداشو کنار گوشم حس میکردم.....
کوک:فکردم ک بهت یاداوری کردم تو برای کی..*بم*
ات:م...من
کوک:هیسس....چیزی نمیخوام بشنوم....
پاشدو رفت ب سمت میزی ک اون پسر نشسته....دستشو گرفتم ک از حرکت متوقف شد
ات:ب..بیا بریم خو...خونه*ترس*
با نگاهی از خشم بهم چشم دوخت....سرمو پایین گرفتم و همراهش ب سمت در عمارت میرفتم.....کسی جلوشو گرفت....
__:اقای جئون قصد رفتن دارین؟
کوک: اره*سرد*
__:حضور شما برای ما افتخار بزرگیه*عشوه*
___:راستش میخواستم راجب دخترم جینا باهاتون صحبت کنم.....اون خیلی علاقه ب حضوری دیدن شما داره...راستش اگ اجازه بدید.....
حرفش نصف نیمه موند ک کوک دستمو بالا اورد....وقتی چشم زنه ب دستبند توی دستم افتاد......ب حدی چشماش کرد شد.....ک انگار داشتن از کاسه درمیومدن....
___:ایشون...شما
کوک:اون خانواده منه
بعد این حرف ب حرکتش ادامه داد....نیم ساعت از وقتی ک حرکت کردیم گذشته.....هر چند دقیقه ی بار با نگاه خشمگینش بهم زل میزد..... خیلی داشتم سعی میکردم ترسمو مخفی کنم ولی مگ قلبم با ضربه هاش اجازه میداد...... یدفع ی احساس دل پیجه داشتم با هر تکون ماشین حالم بدتر میشد......خیلی گرمم بود....
ات:و...وایسا*چشاشو با فشار بسته*
کوک: چه مرگته*عصبی نگاهش ب مسیر*
ات:حالم بده وایسااا*داد*
کوک وقتی بهم نگاه کرد اعصبانیت توی صورتش جاشو ب نگرانی داد....
کوک: هعی...چته...رنگ صورتت....خوبی؟*نگران*
ات: وایسااا
کنار جاده وایساد.... جلوی دهنمو گرفتمو میدویدم....
𝑃𝐴𝑅𝑇: 54
____
ویو ات
خواستم انگشت فا.کمو بالا بیارم....
ولی پسره دیگه پوزخند نمیزد.....
اون با نگاهی پر از وحشت سرشو برگردوند....
با حس حرکت چیزی روی رون پام کمرمو سیخ کردم .....
صداشو کنار گوشم حس میکردم.....
کوک:فکردم ک بهت یاداوری کردم تو برای کی..*بم*
ات:م...من
کوک:هیسس....چیزی نمیخوام بشنوم....
پاشدو رفت ب سمت میزی ک اون پسر نشسته....دستشو گرفتم ک از حرکت متوقف شد
ات:ب..بیا بریم خو...خونه*ترس*
با نگاهی از خشم بهم چشم دوخت....سرمو پایین گرفتم و همراهش ب سمت در عمارت میرفتم.....کسی جلوشو گرفت....
__:اقای جئون قصد رفتن دارین؟
کوک: اره*سرد*
__:حضور شما برای ما افتخار بزرگیه*عشوه*
___:راستش میخواستم راجب دخترم جینا باهاتون صحبت کنم.....اون خیلی علاقه ب حضوری دیدن شما داره...راستش اگ اجازه بدید.....
حرفش نصف نیمه موند ک کوک دستمو بالا اورد....وقتی چشم زنه ب دستبند توی دستم افتاد......ب حدی چشماش کرد شد.....ک انگار داشتن از کاسه درمیومدن....
___:ایشون...شما
کوک:اون خانواده منه
بعد این حرف ب حرکتش ادامه داد....نیم ساعت از وقتی ک حرکت کردیم گذشته.....هر چند دقیقه ی بار با نگاه خشمگینش بهم زل میزد..... خیلی داشتم سعی میکردم ترسمو مخفی کنم ولی مگ قلبم با ضربه هاش اجازه میداد...... یدفع ی احساس دل پیجه داشتم با هر تکون ماشین حالم بدتر میشد......خیلی گرمم بود....
ات:و...وایسا*چشاشو با فشار بسته*
کوک: چه مرگته*عصبی نگاهش ب مسیر*
ات:حالم بده وایسااا*داد*
کوک وقتی بهم نگاه کرد اعصبانیت توی صورتش جاشو ب نگرانی داد....
کوک: هعی...چته...رنگ صورتت....خوبی؟*نگران*
ات: وایسااا
کنار جاده وایساد.... جلوی دهنمو گرفتمو میدویدم....
۱۲.۷k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.