می گفت: «حتی ارزش این رو نداره که بخوام دیگه باهاش هم کلا
میگفت: «حتی ارزش این رو نداره که بخوام دیگه باهاش هم کلام شم» میگفت: «دیگه عارم میاد جواب تلفنش رو بدم» میگفت: «حیف بلاک کردن، ارزش بلاک رو هم نداره» میگفت: «خودم رو معطلش کرده بودم» میگفت: «عمرم رو تلف کردم به پاش»، میگفت: «آدم اشتباهی زندگیم بود»
منم فقط گوش میدادم به این حرفاش و با سر، جملههاشو تأیید میکردم. یه سکوتی شد بینمون، تقریبا پنج دقیقه بعد، با یه مخلوطی از حس یأس و دلتنگی و حسرت، یه نخ گذاشت گوشهی لبش و دنبال فندکش گشت. همینطوری که دنبال فندک میگشت، ازش پرسیدم، پس چرا یه دفعه رفتی توی خودت؟ چی شد یهو؟ جواب داد: «پروژه استاد احمدی مونده، قسطای این ماه روی هواست، فکر و خیال اون…» حرفش رو قطع کردم و پرسیدم: «اون؟؟؟؟ الان داشتی میگفتی مهم نیست و اهمیت نداره و فلان و بهمان… باز الان برمیگردی اسمشو میاری؟؟» فندک رو پیدا کرد، سیگارشو روشن کرد و گفت: «آدمیزاده دیگه، یه دفعه فکرش گیر میکنه توی خاطرات خوب یه آدم بد!»
حق دادم بهش...
[شب! چرا میکُشی مَــرا؟....]
منم فقط گوش میدادم به این حرفاش و با سر، جملههاشو تأیید میکردم. یه سکوتی شد بینمون، تقریبا پنج دقیقه بعد، با یه مخلوطی از حس یأس و دلتنگی و حسرت، یه نخ گذاشت گوشهی لبش و دنبال فندکش گشت. همینطوری که دنبال فندک میگشت، ازش پرسیدم، پس چرا یه دفعه رفتی توی خودت؟ چی شد یهو؟ جواب داد: «پروژه استاد احمدی مونده، قسطای این ماه روی هواست، فکر و خیال اون…» حرفش رو قطع کردم و پرسیدم: «اون؟؟؟؟ الان داشتی میگفتی مهم نیست و اهمیت نداره و فلان و بهمان… باز الان برمیگردی اسمشو میاری؟؟» فندک رو پیدا کرد، سیگارشو روشن کرد و گفت: «آدمیزاده دیگه، یه دفعه فکرش گیر میکنه توی خاطرات خوب یه آدم بد!»
حق دادم بهش...
[شب! چرا میکُشی مَــرا؟....]
۲۱.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲