ناجی پارت ٣٣
#ناجی #پارت_٣٣
ب کمک نگار بلند شدم و روی مبل نشستم احسان بعد از چند دقیقه رفت بیرون محمد هم باهاش رفت بیرون ب نگار گفتم
+نگار فکر کنم بهتره برگردم اون خراب شده
-ن واسه چی ...اصلااااا
+ببین همه اسیر من شدن جامم پیدا کنه ک دیگ هیچی
یهو صدای داد و بیداد اومد منو نگار بلند شدیم و ب سمت بیرون از خونه رفتیم سعید پا ب فرار گزاشته بود و احسان با امیر علی دعوا میکرد نمیفهمیدم ک چرا داره دعوا میکنه جلوتر رفتم احسان با عصبانیت گفت
^هیچ میفهمی ک چی کار کردی .....تو چرا نمیخوای بفهمی محمد مگه ب تو نگفته ک چی ب سر این دختر اومده اونوقت تو میخواستی......
نگاهی ب من کرد و اروم تر ک انگار عصبانیتش کمتر شده گفت
^ ببین امیر علی تو ب این فکر کن اگر قبل مرگ شیرین همچین بلاهایی سرش میومد چی چ حالی میشدی وقتی خواهرمون دست ی ادم عوضی میوفتاد این دختر همونیه من ی زمانی عاشقش بودم درست ولی من این حرفا رو بخاطر این نمیزنم ک عاشقش بودم
یهو بغض کرد و سمت ما اومد ک بره تو خونه لحظه ای جلوم مکث کرد و بلند طوری ک انگار ب امیرعلی داره میگ گفت
^هرچند ک الان مثل قبل باهام نیست
ورفت تو
ی بغضی تو گلوم بود و پایین نمیرفت منم رفتم تو
همه چی ب هم پیچیده بود منم نگران بودم
از اینور احسان و حرفاش از اون ور سعید ک جامو پیدا کرده بود
باید ی کاری کنم ک هم احسان راحت بشه از این اوضاع هم من از این موش و گربه بازیا امیر علی اومد تو و رفت بالا پیش احسان محمد اومد و رو مبل پیش منو نگار نشست نگار گفت
-چی شده بود بیرون
محمد با شک ب من نگاه کرد و گفت
*رفتیم بیرون دیدیم اقا امیر علی با سعید در حال حرف زدنه اقا احسان اروم رفت جلو تا جایی ک حرفاشون واضح بود اقا امیر علی گفت ک من برنامه میچینم ک بیای ببریش یهو اقا احسان عصبی شد از پشت یقه اقا امیر علی رو گرفت و کشید بعد پسر عموتون فرار کرد و بقیشم ک دیدین
اشکی روی صورتم غلتید ب تصمیمی ک داشتم مصمم تر شدم
اشکمو پاک کردم و حرفی نزدم نگار بلند شد و میز ناهارو چید محمد امیر علی و احسان رو صدا کرد اومدن پایین سر میز هیچ کس حرف نزد حتی کسی ب کسی نگفت اب بده یا نمکدونو بده اینور هیچ کس حوصله ناهار خوردن رو نداشت نهارو ک خوردیم ظرفا رو جمع کردیم و من شستم این اخرین ناهاری بود ک من پیششون بودم دیگ شک نداشتم واسه کاری ک میخواستم انجام بدم بعد از ناهار همه رفتن تو اتاقاشون خوابیدن نگار هم رفت رو مبل خوابید رفتم تو اتاقم وسایلمو جمع کردم با گریه این دومین بار بود ک باگریه جمع میکردم و میرفتم ی نامه نوشتم
ب کمک نگار بلند شدم و روی مبل نشستم احسان بعد از چند دقیقه رفت بیرون محمد هم باهاش رفت بیرون ب نگار گفتم
+نگار فکر کنم بهتره برگردم اون خراب شده
-ن واسه چی ...اصلااااا
+ببین همه اسیر من شدن جامم پیدا کنه ک دیگ هیچی
یهو صدای داد و بیداد اومد منو نگار بلند شدیم و ب سمت بیرون از خونه رفتیم سعید پا ب فرار گزاشته بود و احسان با امیر علی دعوا میکرد نمیفهمیدم ک چرا داره دعوا میکنه جلوتر رفتم احسان با عصبانیت گفت
^هیچ میفهمی ک چی کار کردی .....تو چرا نمیخوای بفهمی محمد مگه ب تو نگفته ک چی ب سر این دختر اومده اونوقت تو میخواستی......
نگاهی ب من کرد و اروم تر ک انگار عصبانیتش کمتر شده گفت
^ ببین امیر علی تو ب این فکر کن اگر قبل مرگ شیرین همچین بلاهایی سرش میومد چی چ حالی میشدی وقتی خواهرمون دست ی ادم عوضی میوفتاد این دختر همونیه من ی زمانی عاشقش بودم درست ولی من این حرفا رو بخاطر این نمیزنم ک عاشقش بودم
یهو بغض کرد و سمت ما اومد ک بره تو خونه لحظه ای جلوم مکث کرد و بلند طوری ک انگار ب امیرعلی داره میگ گفت
^هرچند ک الان مثل قبل باهام نیست
ورفت تو
ی بغضی تو گلوم بود و پایین نمیرفت منم رفتم تو
همه چی ب هم پیچیده بود منم نگران بودم
از اینور احسان و حرفاش از اون ور سعید ک جامو پیدا کرده بود
باید ی کاری کنم ک هم احسان راحت بشه از این اوضاع هم من از این موش و گربه بازیا امیر علی اومد تو و رفت بالا پیش احسان محمد اومد و رو مبل پیش منو نگار نشست نگار گفت
-چی شده بود بیرون
محمد با شک ب من نگاه کرد و گفت
*رفتیم بیرون دیدیم اقا امیر علی با سعید در حال حرف زدنه اقا احسان اروم رفت جلو تا جایی ک حرفاشون واضح بود اقا امیر علی گفت ک من برنامه میچینم ک بیای ببریش یهو اقا احسان عصبی شد از پشت یقه اقا امیر علی رو گرفت و کشید بعد پسر عموتون فرار کرد و بقیشم ک دیدین
اشکی روی صورتم غلتید ب تصمیمی ک داشتم مصمم تر شدم
اشکمو پاک کردم و حرفی نزدم نگار بلند شد و میز ناهارو چید محمد امیر علی و احسان رو صدا کرد اومدن پایین سر میز هیچ کس حرف نزد حتی کسی ب کسی نگفت اب بده یا نمکدونو بده اینور هیچ کس حوصله ناهار خوردن رو نداشت نهارو ک خوردیم ظرفا رو جمع کردیم و من شستم این اخرین ناهاری بود ک من پیششون بودم دیگ شک نداشتم واسه کاری ک میخواستم انجام بدم بعد از ناهار همه رفتن تو اتاقاشون خوابیدن نگار هم رفت رو مبل خوابید رفتم تو اتاقم وسایلمو جمع کردم با گریه این دومین بار بود ک باگریه جمع میکردم و میرفتم ی نامه نوشتم
۱۱۳.۴k
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.