ناجی پارت ٣٢
#ناجی #پارت_٣٢
صبح ک بیدار شدم بی حس بودم و خسته بلند شدم و ب ساعت نگاه کردم وقتی دیدم ساعت ١١شده مثله فنر پریدم
لباسمو عوض کردم و رفتم پایین بوی غذا توی خونه پیچیده بود نگار و محمد داشتن پرده های تو پذیرایی رو میزدن اروم سلام کردم و نگار و محمد جوابمو دادن همون موقع احسان هم از تو اشپزخونه اومد بیرون لبخندی زد و گفت
^سلام صبح بخیر بهتری؟!
دلم براش داشت پر میکشید اما وقتی شبای بعد از اونو یادم اومد خودمو جمع و جور میکردم اروم جوابشو میدادم رفتم تو اشپزخونه تا چایی بریزم اما احسان قوری رو گرفت و نزاشت ک بریزم و خودش ریخت
پشت میز نشستمو صبحونمو خوردم امیر علی داشت پنجره ها رو پاک میکرد واقعا تعجب داشت
احسان رو ب روم نشست و گفت
^دلم تنگ شده بود واسه اینجوری نشستن پیشت
+گفتم ک منو تو دیگ
^هیییس تو بزار بگم ک چ خبر بوده
+از دیشب خوب تونستی داستان بسازیا
^ب خدا ب جون تو داستان نیست بزار حرف بزنم
+احسان الان وقتش نیست
^ای جانم دلم واسه اینجوری احسان گفتنت هم تنگ شده
لیوان چایی مو رو میز گزاشتم و بلند شدم رو ب نگار گفتم
+نگار من میرم ی سیم کارت جدید بگیرم
نگار گفت
-صبر کن کارم تموم شه میام باهات
+ن میرم زودی میام
رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم و اومدم پایین احسان جلوی در گفت
^صبر کن منم بیام
+ن نمیخواد بزار برم تنها خودمو خودم باشم
دیگ حرفی نزد از خونه زدم بیرون و کلاه کاپشنمو گزاشتم سرم رفتم درست همونجایی ک اقاجون منو دید اینورو اونورو میدیدم ک ی وقت سعید و نبینه منو اخه همیشه تو خیابونا ول میگشت
رفتم تو سیم کارت و گرفتم و اومدم بیرون سه چهار تا قدم ک رفتم یهو سعید جلوم سبز شد و گفت
×کاش عقلشو داشتی و تو این محله پاتو نمیزاشتی
هولش دادم و فرار کردم پشت سرم سعید و دوستاش انقدر تند میدوییدم ک اونا خیلی عقب موندن وارد کوچه ک شدم سریع کلید و اماده کردم و پریدم تو حیاط درم بستم و پشت دیوار قایم شدم ک نبینن منو اونا دوییدن سمت ته کوچه بدو بدو رفتم تو خونه نفسم در نمی اومد در داخلی خونه ک باز کردم دیگ نای ایستادن نداشتم همونجا نشستم نگار سریع سمتم اومد پشت سرش محمد و احسان و امیر علی همه میپرسیدن چی شده نفس نفس زنان گفتم
+سعی...د دن...بالم کرد
امیر علی بعد از مکثی رفت بیرون...
صبح ک بیدار شدم بی حس بودم و خسته بلند شدم و ب ساعت نگاه کردم وقتی دیدم ساعت ١١شده مثله فنر پریدم
لباسمو عوض کردم و رفتم پایین بوی غذا توی خونه پیچیده بود نگار و محمد داشتن پرده های تو پذیرایی رو میزدن اروم سلام کردم و نگار و محمد جوابمو دادن همون موقع احسان هم از تو اشپزخونه اومد بیرون لبخندی زد و گفت
^سلام صبح بخیر بهتری؟!
دلم براش داشت پر میکشید اما وقتی شبای بعد از اونو یادم اومد خودمو جمع و جور میکردم اروم جوابشو میدادم رفتم تو اشپزخونه تا چایی بریزم اما احسان قوری رو گرفت و نزاشت ک بریزم و خودش ریخت
پشت میز نشستمو صبحونمو خوردم امیر علی داشت پنجره ها رو پاک میکرد واقعا تعجب داشت
احسان رو ب روم نشست و گفت
^دلم تنگ شده بود واسه اینجوری نشستن پیشت
+گفتم ک منو تو دیگ
^هیییس تو بزار بگم ک چ خبر بوده
+از دیشب خوب تونستی داستان بسازیا
^ب خدا ب جون تو داستان نیست بزار حرف بزنم
+احسان الان وقتش نیست
^ای جانم دلم واسه اینجوری احسان گفتنت هم تنگ شده
لیوان چایی مو رو میز گزاشتم و بلند شدم رو ب نگار گفتم
+نگار من میرم ی سیم کارت جدید بگیرم
نگار گفت
-صبر کن کارم تموم شه میام باهات
+ن میرم زودی میام
رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم و اومدم پایین احسان جلوی در گفت
^صبر کن منم بیام
+ن نمیخواد بزار برم تنها خودمو خودم باشم
دیگ حرفی نزد از خونه زدم بیرون و کلاه کاپشنمو گزاشتم سرم رفتم درست همونجایی ک اقاجون منو دید اینورو اونورو میدیدم ک ی وقت سعید و نبینه منو اخه همیشه تو خیابونا ول میگشت
رفتم تو سیم کارت و گرفتم و اومدم بیرون سه چهار تا قدم ک رفتم یهو سعید جلوم سبز شد و گفت
×کاش عقلشو داشتی و تو این محله پاتو نمیزاشتی
هولش دادم و فرار کردم پشت سرم سعید و دوستاش انقدر تند میدوییدم ک اونا خیلی عقب موندن وارد کوچه ک شدم سریع کلید و اماده کردم و پریدم تو حیاط درم بستم و پشت دیوار قایم شدم ک نبینن منو اونا دوییدن سمت ته کوچه بدو بدو رفتم تو خونه نفسم در نمی اومد در داخلی خونه ک باز کردم دیگ نای ایستادن نداشتم همونجا نشستم نگار سریع سمتم اومد پشت سرش محمد و احسان و امیر علی همه میپرسیدن چی شده نفس نفس زنان گفتم
+سعی...د دن...بالم کرد
امیر علی بعد از مکثی رفت بیرون...
۸۴.۲k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.