پارت ۸
پارت ۸
چند روزی گذشت
من هنوز پیش نامجون و مین بودم
از اخبار و فضای مجازی فهمیدیم خانوادم دنبالمن
نامجون میگفت برم اما من نمی خواستم
پدرم باید میفهمید با این کارا فقط منو ناراحت می کرد
راوی ویو
بابای ا/ت از کارش پشیمون بود
حاصر بود هرکاری بکنه فقط دخترش برگرده خونه
دیگه خرابکاریای نامجون رو تحمل می کرد دیگه به نامجون گیر نمی داد
مامان ا/ت نگران نبود چون می دونست دخترش پیش آدم مطمئنیه
ا/ت ویو
+بیبی؟
-هوم؟
+بابات نگرانت شده ها بهتر نیست برگردی خونه؟
-دلم می خواد برم چون می دونم تو و خواهرت تو دردسر میوفتین اما...نمی خوام بابام منو بدجوری ناراحت کرد اونم تو شب تولدم
+اون به خاطر خودت این کارو کرد چون من خرابکارم
-خب این که چیزی نیست پدر من یه طوری رفتار میکنه انگار ما ها هیچ وقت خرابکاری نمی کنیم! خرابکاری یه چیزه معمولیه فقط تو یکم بیشتر انجامش میدی*لپ نامی رو میبوسه*
+خیله خب ولی بیا بریم پیش بابات حداقل با هم حرف بزنین مشکلتون حل بشه همیشه که قرار نیست اینطوری باشه
-حق با توئه امروز بعدازظهر میریم پیش بابام و باهاش صحبت می کنم
*پرش زمانی*
رسیدیم جلوی در خونمون
نامی چشماشو روی هم گذاشت
منم با دودلی زنگ در رو فشار دادم چند دقیقه بعد بابا درو باز کرد و با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد
خواست بیاد جلو و بغلم کنه که رفتم عقب
-نه بابا....باید با هم حرف بزنیم
+می دونی چقدر نگرانت بودم؟
-اومدم باهات حرف بزنم چند دقیقه فقط وقتتو میگیره
+باشه بیایید داخل
داخل خونه شدم پشت سر منم نامی و مین داخل شدن
.....
مامان لیوان های قهوه رو روی میز گذاشت و کنار بابا نشست
+حتما می خوای راجب جریان اونشب باهام صحبت کنی
-درست حدس زدی بابا من ازت ناراحت نیستم که شب تولدمو خراب کردی یا که چی فقط می خوام با نامجون خوب باشی و با نهایت خرابکاریا و عادتایی که داره بپذیریش بابا اون پسر خیلی خوبیه و واقعا تو این چند روز اون و خواهرش مواظب من بودن درسته که وسایلو میزنه میشکنه ولی تا حالا قلب منو نشکسته! اینه که مهمه!
چند روزی گذشت
من هنوز پیش نامجون و مین بودم
از اخبار و فضای مجازی فهمیدیم خانوادم دنبالمن
نامجون میگفت برم اما من نمی خواستم
پدرم باید میفهمید با این کارا فقط منو ناراحت می کرد
راوی ویو
بابای ا/ت از کارش پشیمون بود
حاصر بود هرکاری بکنه فقط دخترش برگرده خونه
دیگه خرابکاریای نامجون رو تحمل می کرد دیگه به نامجون گیر نمی داد
مامان ا/ت نگران نبود چون می دونست دخترش پیش آدم مطمئنیه
ا/ت ویو
+بیبی؟
-هوم؟
+بابات نگرانت شده ها بهتر نیست برگردی خونه؟
-دلم می خواد برم چون می دونم تو و خواهرت تو دردسر میوفتین اما...نمی خوام بابام منو بدجوری ناراحت کرد اونم تو شب تولدم
+اون به خاطر خودت این کارو کرد چون من خرابکارم
-خب این که چیزی نیست پدر من یه طوری رفتار میکنه انگار ما ها هیچ وقت خرابکاری نمی کنیم! خرابکاری یه چیزه معمولیه فقط تو یکم بیشتر انجامش میدی*لپ نامی رو میبوسه*
+خیله خب ولی بیا بریم پیش بابات حداقل با هم حرف بزنین مشکلتون حل بشه همیشه که قرار نیست اینطوری باشه
-حق با توئه امروز بعدازظهر میریم پیش بابام و باهاش صحبت می کنم
*پرش زمانی*
رسیدیم جلوی در خونمون
نامی چشماشو روی هم گذاشت
منم با دودلی زنگ در رو فشار دادم چند دقیقه بعد بابا درو باز کرد و با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد
خواست بیاد جلو و بغلم کنه که رفتم عقب
-نه بابا....باید با هم حرف بزنیم
+می دونی چقدر نگرانت بودم؟
-اومدم باهات حرف بزنم چند دقیقه فقط وقتتو میگیره
+باشه بیایید داخل
داخل خونه شدم پشت سر منم نامی و مین داخل شدن
.....
مامان لیوان های قهوه رو روی میز گذاشت و کنار بابا نشست
+حتما می خوای راجب جریان اونشب باهام صحبت کنی
-درست حدس زدی بابا من ازت ناراحت نیستم که شب تولدمو خراب کردی یا که چی فقط می خوام با نامجون خوب باشی و با نهایت خرابکاریا و عادتایی که داره بپذیریش بابا اون پسر خیلی خوبیه و واقعا تو این چند روز اون و خواهرش مواظب من بودن درسته که وسایلو میزنه میشکنه ولی تا حالا قلب منو نشکسته! اینه که مهمه!
۲۵.۵k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.