پارت۱۸۵
#پارت۱۸۵
آیدا:زمین
انتظار داشتم آزمایشگاه خالی باشه ولی ناظری و همزادش اونجا بودن.
با دیدن ما به سمتمون اومدن. چهار نفر توی یه مکان که دوبه دو کاملا شبیه هم بودیم.
اخمی کردم و رو به ناظری گفتم
_اینجا چیکار میکنی؟
نیم نگاهی به همزادش که با سرخوشی به دستگاه نگاه میکرد انداخت و گفت:
_میخوام زودتر به زادگاهش برگرده.
پآزخند آرومی زدم.به همون آرومی گفتم:
_شاید زیاد با هم فرقی نمیکنین
و از کنارش رد شدم و رو به آیدا گفتم:
_بهتره زیاد سرپا نباشی. بیا بشین ببین میتونی زودتر اون کنترلو درستش کنی.
سری تکون داد و پشت میزی نشست و مشغول شد.
روبروی دستگاه ایستادم و دست به سینه نگاهش کردم.
همزاد ناظری پشتش به من بود و اونم داشت به جزئیات دستگاه نگاه میکرد
با کنایه گفتم:
_چطوری میتونی اون همه آزمایش با من بکنی و الان جلوی من واستی؟
برگشت و نگام کرد:
_راستش...با اون آزمایشا فهمیدم ما خیلی هم به همدیگه شباهت نداریم.
با اخم گفتم:
_راجبه چی حرف میزنی ؟
چند قدم آروم جلو اومد
_راجبه همزادها.اونا خیلی باهم تفاوت دارن.
دستاشو رو هوا تکون آرومی داد و گفت
_درواقع اونا فقط تکراری از یک جسم هستن.ولی چه از لحاظ جسمی چه از لحاظ روحی اصلا به هم شباهت ندارن.
_از لحاظ جسمی؟
_بدن ما میتونه تا نیم ساعت زیر اب بمونه و نفسشو حبس کنه ولی شما تا نهایتا سه دقیقه بیشتر نمیتونین زیر اب بودن رو تحمل کنین.شما از لحاظ فیزیکی سلامت کمتری نسبت به یک فرد سیلورنایی دارین.اینا ممکنه به خاطر آب و هوای زمین یا خاکش باشه و هر دلیل دیگه ای...
_درد داشتن...
با یه قدم دیگه دقیقا روبروی من ایستاد
_گذشته ی منم درد داشت
_گذشته ی تو مربوط به گذشته ی پدرمه...نه من...
لبخند زد.این مرد انگار به خاطر دردایی که تو گذشته کشیده بود بیمار شده بود...
_گذشته ی پسرم چی؟کیان...
بی حرف نگاهش کردم که عقب گرد کرد و در حالی که به دستگاه نگاه میکرد گفت:
_حالا دیگه میخوام برگردم خونه...میخوام بدونم آرامش چه شکلیه...
آروم تر گفت:
_میخوام آزاد باشم...
سرمو انداختم پایین و به سمت آیدا رفتم. ناظری روی یه صندلی نشسته بود و توی فکر بود.
همه ی آدمای توی این اتاق یه درد بزرگ داشتن. یه زخم عمیق. یه خراش طولانی روی روحشون...
آیدا:زمین
انتظار داشتم آزمایشگاه خالی باشه ولی ناظری و همزادش اونجا بودن.
با دیدن ما به سمتمون اومدن. چهار نفر توی یه مکان که دوبه دو کاملا شبیه هم بودیم.
اخمی کردم و رو به ناظری گفتم
_اینجا چیکار میکنی؟
نیم نگاهی به همزادش که با سرخوشی به دستگاه نگاه میکرد انداخت و گفت:
_میخوام زودتر به زادگاهش برگرده.
پآزخند آرومی زدم.به همون آرومی گفتم:
_شاید زیاد با هم فرقی نمیکنین
و از کنارش رد شدم و رو به آیدا گفتم:
_بهتره زیاد سرپا نباشی. بیا بشین ببین میتونی زودتر اون کنترلو درستش کنی.
سری تکون داد و پشت میزی نشست و مشغول شد.
روبروی دستگاه ایستادم و دست به سینه نگاهش کردم.
همزاد ناظری پشتش به من بود و اونم داشت به جزئیات دستگاه نگاه میکرد
با کنایه گفتم:
_چطوری میتونی اون همه آزمایش با من بکنی و الان جلوی من واستی؟
برگشت و نگام کرد:
_راستش...با اون آزمایشا فهمیدم ما خیلی هم به همدیگه شباهت نداریم.
با اخم گفتم:
_راجبه چی حرف میزنی ؟
چند قدم آروم جلو اومد
_راجبه همزادها.اونا خیلی باهم تفاوت دارن.
دستاشو رو هوا تکون آرومی داد و گفت
_درواقع اونا فقط تکراری از یک جسم هستن.ولی چه از لحاظ جسمی چه از لحاظ روحی اصلا به هم شباهت ندارن.
_از لحاظ جسمی؟
_بدن ما میتونه تا نیم ساعت زیر اب بمونه و نفسشو حبس کنه ولی شما تا نهایتا سه دقیقه بیشتر نمیتونین زیر اب بودن رو تحمل کنین.شما از لحاظ فیزیکی سلامت کمتری نسبت به یک فرد سیلورنایی دارین.اینا ممکنه به خاطر آب و هوای زمین یا خاکش باشه و هر دلیل دیگه ای...
_درد داشتن...
با یه قدم دیگه دقیقا روبروی من ایستاد
_گذشته ی منم درد داشت
_گذشته ی تو مربوط به گذشته ی پدرمه...نه من...
لبخند زد.این مرد انگار به خاطر دردایی که تو گذشته کشیده بود بیمار شده بود...
_گذشته ی پسرم چی؟کیان...
بی حرف نگاهش کردم که عقب گرد کرد و در حالی که به دستگاه نگاه میکرد گفت:
_حالا دیگه میخوام برگردم خونه...میخوام بدونم آرامش چه شکلیه...
آروم تر گفت:
_میخوام آزاد باشم...
سرمو انداختم پایین و به سمت آیدا رفتم. ناظری روی یه صندلی نشسته بود و توی فکر بود.
همه ی آدمای توی این اتاق یه درد بزرگ داشتن. یه زخم عمیق. یه خراش طولانی روی روحشون...
۱.۸k
۰۲ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.