لبخندی از جنس درد
لبخندی از جنس درد ❤️🩹
ویو آسا:
اشکام داشتن آروم و بیصدا توی تاریکی سُر میخوردن روی صورتم… پتو تا زیر چونهم بود، بدنم بیحستر از اون بود که حتی بخوام بغضمو قورت بدم.
نه نالهای، نه فریادی، نه خواهشی…
فقط یه سکوت خفهکننده، مثل شبهایی که کسی حواسش نیست داری توی خودت میمیری.
نمیدونم چقدر گذشت. شاید چند دقیقه، شاید چند ساعت. صدای خیلی آرومی از پشت در اومد…
تقتق…
جیمین: آسا… بیداری؟
جواب ندادم. فقط پلکهامو محکمتر بستم، انگار اگه وانمود کنم خوابم، دیگه واقعیت نزدیک نمیشه. ولی انگار اون فهمید… خیلی آروم درو باز کرد.
یه لحظه توی چهارچوب وایساد. سکوت… بعد اومد جلو.
چراغو روشن نکرد. فقط نور کم چراغ خواب افتاده بود روی صورتم… و اشکهام که هنوز متوقف نشده بودن.
نزدیکم نشست. چیزی نگفت.
هیچچی نگفت.
فقط نفس کشید، آروم، درست مثل آدمی که بغض کرده اما نمیخواد با صداش بترکونه همهچی رو.
بعد از چند ثانیه، یه جمله گفت…
یه جملهای که ساده بود، ولی همون لحظه ترک برداشت قلبم:
جیمین (خیلی آروم): میدونی؟ بعضی وقتا سکوت آدما بلندتر از همهی فریادا تو رو میلرزونه…
و تو… خیلی وقته داری توی سکوتت فریاد میزنی.
نفسم بند اومد. لبهام لرزید. خواستم بگم "نه" یا "خوبهم" یا حتی "برو"
ولی هیچچی نگفتم.
چون اون درست میگفت.
جیمین: من نیومدم قویت کنم. نیومدم بگم "ادامه بده". فقط اومدم کنارت بشینم… تا اگه خواستی یه بار، فقط یه بار، همهچی رو بذاری زمین…
بدونی یه نفر هست که نمیخواد ازت قهرمان بسازه.
اشکهام تندتر شدن.
دستشو گذاشت روی دستم. محکم نه، نرم، مثل حضور کسی که نمیخواد دلتو تکون بده… فقط میخواد بفهمی دیده شدی.
ویو آسا:
اون شب کسی ازم نخواست قوی باشم.
کسی نگفت باید بجنگم.
اون شب فقط یکی کنارم نشست… و سکوتِ فریادم رو شنید. من بعد از مدت ها حس کردم یه نفر سکوت منو شنیده
ادامه دارد...
ویو آسا:
اشکام داشتن آروم و بیصدا توی تاریکی سُر میخوردن روی صورتم… پتو تا زیر چونهم بود، بدنم بیحستر از اون بود که حتی بخوام بغضمو قورت بدم.
نه نالهای، نه فریادی، نه خواهشی…
فقط یه سکوت خفهکننده، مثل شبهایی که کسی حواسش نیست داری توی خودت میمیری.
نمیدونم چقدر گذشت. شاید چند دقیقه، شاید چند ساعت. صدای خیلی آرومی از پشت در اومد…
تقتق…
جیمین: آسا… بیداری؟
جواب ندادم. فقط پلکهامو محکمتر بستم، انگار اگه وانمود کنم خوابم، دیگه واقعیت نزدیک نمیشه. ولی انگار اون فهمید… خیلی آروم درو باز کرد.
یه لحظه توی چهارچوب وایساد. سکوت… بعد اومد جلو.
چراغو روشن نکرد. فقط نور کم چراغ خواب افتاده بود روی صورتم… و اشکهام که هنوز متوقف نشده بودن.
نزدیکم نشست. چیزی نگفت.
هیچچی نگفت.
فقط نفس کشید، آروم، درست مثل آدمی که بغض کرده اما نمیخواد با صداش بترکونه همهچی رو.
بعد از چند ثانیه، یه جمله گفت…
یه جملهای که ساده بود، ولی همون لحظه ترک برداشت قلبم:
جیمین (خیلی آروم): میدونی؟ بعضی وقتا سکوت آدما بلندتر از همهی فریادا تو رو میلرزونه…
و تو… خیلی وقته داری توی سکوتت فریاد میزنی.
نفسم بند اومد. لبهام لرزید. خواستم بگم "نه" یا "خوبهم" یا حتی "برو"
ولی هیچچی نگفتم.
چون اون درست میگفت.
جیمین: من نیومدم قویت کنم. نیومدم بگم "ادامه بده". فقط اومدم کنارت بشینم… تا اگه خواستی یه بار، فقط یه بار، همهچی رو بذاری زمین…
بدونی یه نفر هست که نمیخواد ازت قهرمان بسازه.
اشکهام تندتر شدن.
دستشو گذاشت روی دستم. محکم نه، نرم، مثل حضور کسی که نمیخواد دلتو تکون بده… فقط میخواد بفهمی دیده شدی.
ویو آسا:
اون شب کسی ازم نخواست قوی باشم.
کسی نگفت باید بجنگم.
اون شب فقط یکی کنارم نشست… و سکوتِ فریادم رو شنید. من بعد از مدت ها حس کردم یه نفر سکوت منو شنیده
ادامه دارد...
- ۱۰.۲k
- ۲۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط