۳ part: my half brother...
ا.ت : هی میا پاشو دیگه لنگه ظهره
میا : ولم کن
ا.ت : میا امروز میخوام برم سر خاک خانوادم
میا : چی امروز
ا.ت : فک کنم امروز هفدهمین سالگردشون باشه
میا : متاسفم ا.ت پاشو بریم
لباس های سیاهشون رو تن کردن
رفتن گلفروشی
و کلی شاخه ی گل خریدن
و رفتن سر خاک
بل ورودشون به قبرستون
نسیم سرد و ترسناکی موهاش رو به حرکت دراورد
با چشم هایی غم زده به سمت قبرشون حرکت کردن
ا.ت با گریه با سمت قبر ها رفت
ا.ت : سلام مامانی خوبی منم ا.ت اومدم به دیدنتون ببخشید این چند وقت نتونستم بیام حیلی کار داشتم مامان دلم واست تنگ شده
هیفده سال بدون بودنت دارم زندگی میکنم مامانی خیلی به بودنت احتیاج دارم مامان خیلی دوست دارم
و ساعت ها با پدر و مادرش حرف زد
تز زبان جونگ کوک
امروز سالگرد مامان و بابا بود
با اجوما و بچه ها رفتیم گل و اینا خریدیم و رفتیم مزار
نزدیک مزار مامان بابا که شدیم صدای گریه های زجر اور دو دختر قلب مون رو به درد آورد
رفتیم جلو اون صدای دو تا دختر بود که سر قبره مامان بابا بودن با عجله رفتم جلو و اروم پیشش نشستم
سرش رو بالا آورد
همون دختر بود
العان مطمعن شدم اون خودشه
بلاخره پیداش کردم
ا.ت : سلام ( با بغض )
دلم سیاه شد وقتی اینطور حرف زد
جونگ کوک : سلام خانوم
ا.ت : سلام ببخشید شما ( با بغض )
جونگ کوک : این زوجی که اینجا دفن شدن یکی تز فامیل هتی نزدیک من بودن امروز نزدیک بیستمین سالی که ندارمشون
ا.ت : اینا مامان بابای منن میتونم بپرسم شما کی هستید ( با کنجکاوی ولی بغض )
جونگ کوک : مهم نیست ولی این دوتا فرشته های زندگی من بودن
میا : ا.ت دیگه دیر شده چند ساعته اینجایم خواهری میخوای بریم
ا.ت : آره بیا بریم
و رفتن
اجوما : جونگ کوک خودش بود
جونگ کوک : آره اجوما پیداس کردم و بزودی میارم پیش خودم
ادمین
ا.ت و میا رفتن داخل ماشین و از اونور رفتن به سمت یه غذا خوری
ا.ت : وایی عاشق این غذا خوری ام
میا : آره خیلی عذا ههش خوبه
ا.ت : دلم خیلی دوکبوکی میخواد
میا : باشه پس دوکبوکی میخوریم
ا.ت : واییی خیلی خوبه
و با کیوتی تمام داشت میخورد ودر همون حین بادیگارد ازش عکس گرفت تا به جونگ کوک بده
خلاصه
رفتن خونه و تا شب کلی کیف کردن و اینا
میا : ولم کن
ا.ت : میا امروز میخوام برم سر خاک خانوادم
میا : چی امروز
ا.ت : فک کنم امروز هفدهمین سالگردشون باشه
میا : متاسفم ا.ت پاشو بریم
لباس های سیاهشون رو تن کردن
رفتن گلفروشی
و کلی شاخه ی گل خریدن
و رفتن سر خاک
بل ورودشون به قبرستون
نسیم سرد و ترسناکی موهاش رو به حرکت دراورد
با چشم هایی غم زده به سمت قبرشون حرکت کردن
ا.ت با گریه با سمت قبر ها رفت
ا.ت : سلام مامانی خوبی منم ا.ت اومدم به دیدنتون ببخشید این چند وقت نتونستم بیام حیلی کار داشتم مامان دلم واست تنگ شده
هیفده سال بدون بودنت دارم زندگی میکنم مامانی خیلی به بودنت احتیاج دارم مامان خیلی دوست دارم
و ساعت ها با پدر و مادرش حرف زد
تز زبان جونگ کوک
امروز سالگرد مامان و بابا بود
با اجوما و بچه ها رفتیم گل و اینا خریدیم و رفتیم مزار
نزدیک مزار مامان بابا که شدیم صدای گریه های زجر اور دو دختر قلب مون رو به درد آورد
رفتیم جلو اون صدای دو تا دختر بود که سر قبره مامان بابا بودن با عجله رفتم جلو و اروم پیشش نشستم
سرش رو بالا آورد
همون دختر بود
العان مطمعن شدم اون خودشه
بلاخره پیداش کردم
ا.ت : سلام ( با بغض )
دلم سیاه شد وقتی اینطور حرف زد
جونگ کوک : سلام خانوم
ا.ت : سلام ببخشید شما ( با بغض )
جونگ کوک : این زوجی که اینجا دفن شدن یکی تز فامیل هتی نزدیک من بودن امروز نزدیک بیستمین سالی که ندارمشون
ا.ت : اینا مامان بابای منن میتونم بپرسم شما کی هستید ( با کنجکاوی ولی بغض )
جونگ کوک : مهم نیست ولی این دوتا فرشته های زندگی من بودن
میا : ا.ت دیگه دیر شده چند ساعته اینجایم خواهری میخوای بریم
ا.ت : آره بیا بریم
و رفتن
اجوما : جونگ کوک خودش بود
جونگ کوک : آره اجوما پیداس کردم و بزودی میارم پیش خودم
ادمین
ا.ت و میا رفتن داخل ماشین و از اونور رفتن به سمت یه غذا خوری
ا.ت : وایی عاشق این غذا خوری ام
میا : آره خیلی عذا ههش خوبه
ا.ت : دلم خیلی دوکبوکی میخواد
میا : باشه پس دوکبوکی میخوریم
ا.ت : واییی خیلی خوبه
و با کیوتی تمام داشت میخورد ودر همون حین بادیگارد ازش عکس گرفت تا به جونگ کوک بده
خلاصه
رفتن خونه و تا شب کلی کیف کردن و اینا
۱۰.۶k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.