پارت جدید
پارت جدید
ات با نگاه غمگینش گوشهی تخت تهیونگ نشسته بود، پاهاش رو به هم چسبونده بود و دستهاش توی آستین لباس خوابش قایم بودن. هنوز هم باورش نمیشد که اتاق کوچیک و امن خودش رو از دست داده. جای اون اتاق، حالا باید هر شب کنار اون مرد ساکت و ترسناک بخوابه.
+ آقا... تـ... تهیونگنیم... مـ.. مـیشه... دوبـ... دوباره یـ.. یه اتاق بـ.. بـدی بهم؟
صدای لرزون و پرالتماس ات توی فضای تاریک و ساکت اتاق پیچید.
تهیونگ بدون اینکه حتی نگاهش کنه، مشغول درآوردن کت مشکی و ساعت گرونقیمتش بود.
نه.
ساده، سرد، محکم.
ات با وحشت بیشتر نزدیک رفت.
+ خـ... خوابـ.. خوابیدن کـ.. کنار شـ.. شـما ترسـ... ترسناکه...
قرار نیست بخوابم بغلت که بترسی.
لبخند کوتاه و تمسخرآمیزی زد و روی تخت دراز کشید.
عادت کن، تو مال منی.
ات سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزیدن. بغضی توی گلوی نحیفش بالا اومده بود اما نباید گریه میکرد... نه جلو تهیونگ.
---
صبح روز بعد، ات با صدای قدمهای محکم گویی توی آشپزخونه از خواب پرید. چشماش هنوز سنگین بودن. تهیونگ طبق معمول رفته بود و حالا اون مونده بود و گویی.
^ ات، بیا اینجا.
صدای سرد گویی توی راهرو پیچید.
ات با پاهای لخت و لرزونش به آشپزخونه رفت.
^ دیروز فقط لباسها رو شستی. امروز همهی پنجرهها رو باید برق بندازی. از توالت تا سقف حموم رو تمیز میکنی.
+ امـ.. اما...
^ اما و اگر نداریم. خواستی اتاق داشته باشی؟ باید تاوان بدی.
گویی جلو اومد. صورتش به صورت ات نزدیک شد، نفسش بوی عطر تند زنونه میداد.
^ میدونی تهیونگ قراره مال من بشه؟ تو فقط یه دردسری.
و بعد، کف دستش رو محکم روی پشت ات کوبید.
---
اون روز، تنبیه فقط کار نبود... گویی وقتی ات از خستگی پشت میز نشست، یه لیوان آب یخ روی سرش خالی کرد.
^ تنبلی توی این خونه جریمه داره.
+ تـ.. تو رو خـ.. خدا دیگه نـ.. نزنـ.. نزن منو...
اما گویی فقط لبخند زد و رفت.
و هیچکس نمیدونست تهیونگ قراره اون شب زودتر از همیشه برگرده...
ات با نگاه غمگینش گوشهی تخت تهیونگ نشسته بود، پاهاش رو به هم چسبونده بود و دستهاش توی آستین لباس خوابش قایم بودن. هنوز هم باورش نمیشد که اتاق کوچیک و امن خودش رو از دست داده. جای اون اتاق، حالا باید هر شب کنار اون مرد ساکت و ترسناک بخوابه.
+ آقا... تـ... تهیونگنیم... مـ.. مـیشه... دوبـ... دوباره یـ.. یه اتاق بـ.. بـدی بهم؟
صدای لرزون و پرالتماس ات توی فضای تاریک و ساکت اتاق پیچید.
تهیونگ بدون اینکه حتی نگاهش کنه، مشغول درآوردن کت مشکی و ساعت گرونقیمتش بود.
نه.
ساده، سرد، محکم.
ات با وحشت بیشتر نزدیک رفت.
+ خـ... خوابـ.. خوابیدن کـ.. کنار شـ.. شـما ترسـ... ترسناکه...
قرار نیست بخوابم بغلت که بترسی.
لبخند کوتاه و تمسخرآمیزی زد و روی تخت دراز کشید.
عادت کن، تو مال منی.
ات سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزیدن. بغضی توی گلوی نحیفش بالا اومده بود اما نباید گریه میکرد... نه جلو تهیونگ.
---
صبح روز بعد، ات با صدای قدمهای محکم گویی توی آشپزخونه از خواب پرید. چشماش هنوز سنگین بودن. تهیونگ طبق معمول رفته بود و حالا اون مونده بود و گویی.
^ ات، بیا اینجا.
صدای سرد گویی توی راهرو پیچید.
ات با پاهای لخت و لرزونش به آشپزخونه رفت.
^ دیروز فقط لباسها رو شستی. امروز همهی پنجرهها رو باید برق بندازی. از توالت تا سقف حموم رو تمیز میکنی.
+ امـ.. اما...
^ اما و اگر نداریم. خواستی اتاق داشته باشی؟ باید تاوان بدی.
گویی جلو اومد. صورتش به صورت ات نزدیک شد، نفسش بوی عطر تند زنونه میداد.
^ میدونی تهیونگ قراره مال من بشه؟ تو فقط یه دردسری.
و بعد، کف دستش رو محکم روی پشت ات کوبید.
---
اون روز، تنبیه فقط کار نبود... گویی وقتی ات از خستگی پشت میز نشست، یه لیوان آب یخ روی سرش خالی کرد.
^ تنبلی توی این خونه جریمه داره.
+ تـ.. تو رو خـ.. خدا دیگه نـ.. نزنـ.. نزن منو...
اما گویی فقط لبخند زد و رفت.
و هیچکس نمیدونست تهیونگ قراره اون شب زودتر از همیشه برگرده...
- ۴.۸k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط