کیم تهیونگ
_ (کیم تهیونگ)
ساکت روی کاناپه نشسته بود. تلفن همراهش را بدون نگاه کردن رها کرد روی میز. در عمارت سکوت مرموزی جریان داشت، سکوتی که مثل قبل نبود.
هیونسو حالا دیگر رفته بود. هم با خودش شلوغی آورده بود، هم با رفتنش یک خلأ عجیب.
چشمهای سرد و سیاه تهیونگ به در بستهی اتاق ات خیره ماند.
– اون دختر دیگه چرا انقدر ساکته؟
🔹 + (ات)
روی تختی نشسته بود که قبلاً اسمش "تختش" بود. حالا اما... احساس غربت میکرد. لباس خواب آبیرنگی که تاتاسامی براش آورده بود، روی تنش لق میزد. دلش برای سکوتِ تنها بودن تنگ شده بود، حتی برای همون اتاق کوچیکش.
همهچیز تغییر کرده بود. گویی تهیونگ نه فقط سرپرستش شده بود، بلکه حتی خوابهاش رو هم کنترل میکرد.
💬 در باز شد.
تهیونگ قدمهای آهسته و سنگینش رو داخل اتاق برداشت. نگاهش سرد بود. بدون اینکه چیزی بگه، روی لبه تخت نشست.
_ "از امروز دیگه اینجا نمیخوابی."
ات آب دهنش رو قورت داد. انگشتهاش رو توی هم قفل کرد. دلش شور میزد.
"مـ... مـن... اِیـنـجـا... بـ... بـدم نمیاد. میشه... خـودم... بـخوابـم؟"
تهیونگ لبخند کجی زد. خندهاش توهینآمیز بود.
_ "گفتم نه. این اتاق برای گوییه. اون چند شب میمونه اینجا. تو... پیش خودم میخوابی. دختر باید همیشه جلوی چشم من باشه، مخصوصاً دختری که قراره ساخته بشه."
صدای تهیونگ قاطع بود. جایی برای اعتراض نمیذاشت.
"تـ... تـو... لطفاً نـه... مـن... خـودمـو... کـنـار... تـو... نـمیتونـم..."
دستهای ات شروع به لرزیدن کرد. نگاهش رو به زمین دوخت. خجالت، ترس، و یه جور احساس شکست، با هم قاطی شده بود.
تهیونگ بلند شد و از اتاق خارج شد، بدون اینکه حرف بیشتری بزنه.
🔻 _ (تهیونگ)
با بیرحمی در رو باز کرد و برگشت سمت اتاق خودش.
_ "ده دقیقه وقت داری بیای. اگه نیای، خودم میام میارمت."
صداش محکم بود. شبیه فرمانی نظامی، بیرحم، و بدون احساس.
در بسته شد.
🔹 + (ات)
اشک توی چشمهاش حلقه زد، اما نمیخواست گریه کنه. دلش یه اتاق، یه خلوت، یه گوشه امن میخواست.
لبش رو گاز گرفت. نمیخواست دوباره لج کنه یا تنبیه بشه. بلند شد. پاهاش سست بودن ولی باید میرفت...
و رفت.
ساکت روی کاناپه نشسته بود. تلفن همراهش را بدون نگاه کردن رها کرد روی میز. در عمارت سکوت مرموزی جریان داشت، سکوتی که مثل قبل نبود.
هیونسو حالا دیگر رفته بود. هم با خودش شلوغی آورده بود، هم با رفتنش یک خلأ عجیب.
چشمهای سرد و سیاه تهیونگ به در بستهی اتاق ات خیره ماند.
– اون دختر دیگه چرا انقدر ساکته؟
🔹 + (ات)
روی تختی نشسته بود که قبلاً اسمش "تختش" بود. حالا اما... احساس غربت میکرد. لباس خواب آبیرنگی که تاتاسامی براش آورده بود، روی تنش لق میزد. دلش برای سکوتِ تنها بودن تنگ شده بود، حتی برای همون اتاق کوچیکش.
همهچیز تغییر کرده بود. گویی تهیونگ نه فقط سرپرستش شده بود، بلکه حتی خوابهاش رو هم کنترل میکرد.
💬 در باز شد.
تهیونگ قدمهای آهسته و سنگینش رو داخل اتاق برداشت. نگاهش سرد بود. بدون اینکه چیزی بگه، روی لبه تخت نشست.
_ "از امروز دیگه اینجا نمیخوابی."
ات آب دهنش رو قورت داد. انگشتهاش رو توی هم قفل کرد. دلش شور میزد.
"مـ... مـن... اِیـنـجـا... بـ... بـدم نمیاد. میشه... خـودم... بـخوابـم؟"
تهیونگ لبخند کجی زد. خندهاش توهینآمیز بود.
_ "گفتم نه. این اتاق برای گوییه. اون چند شب میمونه اینجا. تو... پیش خودم میخوابی. دختر باید همیشه جلوی چشم من باشه، مخصوصاً دختری که قراره ساخته بشه."
صدای تهیونگ قاطع بود. جایی برای اعتراض نمیذاشت.
"تـ... تـو... لطفاً نـه... مـن... خـودمـو... کـنـار... تـو... نـمیتونـم..."
دستهای ات شروع به لرزیدن کرد. نگاهش رو به زمین دوخت. خجالت، ترس، و یه جور احساس شکست، با هم قاطی شده بود.
تهیونگ بلند شد و از اتاق خارج شد، بدون اینکه حرف بیشتری بزنه.
🔻 _ (تهیونگ)
با بیرحمی در رو باز کرد و برگشت سمت اتاق خودش.
_ "ده دقیقه وقت داری بیای. اگه نیای، خودم میام میارمت."
صداش محکم بود. شبیه فرمانی نظامی، بیرحم، و بدون احساس.
در بسته شد.
🔹 + (ات)
اشک توی چشمهاش حلقه زد، اما نمیخواست گریه کنه. دلش یه اتاق، یه خلوت، یه گوشه امن میخواست.
لبش رو گاز گرفت. نمیخواست دوباره لج کنه یا تنبیه بشه. بلند شد. پاهاش سست بودن ولی باید میرفت...
و رفت.
- ۴.۱k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط