Part No Escape
Part 1 — No Escape
سیگار بین دو انگشتش دود میشد. نوکش سرخ بود و هر بار که فلیکس پک میزد، بیشتر فرو میرفت. دود رو از بین لباش بیرون داد و ته سیگارو انداخت زیر پاش. با یه حرکت آروم اما سنگین، از روش رد شد. چکمههاش روی آسفالت خیابون صدای خفیفی میدادن، هوا خنک بود، ولی اون حس میکرد یه سرمای دیگه داره بدنشو میلرزونه.
دستاشو تو جیب ژاکت مشکیش فرو برد و راه افتاد. مغزش درگیر اتفاقات چند روز اخیر بود. رئیسش اونو از باند طرد کرده بود، فقط به خاطر یه موضوع به ظاهر مسخره. اما اون موضوع میتونست زندگی فلیکسو تضمین کنه.
بعد از کلی قدم زدن، رفت و روی یه نیمکت چوبی قدیمی توی پارک نشست. چراغای زرد خیابون با نور سرد ستارهها قاطی شده بود. به آسمون خیره شد، انگار دنبال یه جواب بود. اما قبل از اینکه بتونه فکرشو مرتب کنه، ویبرهی گوشیش از تو جیبش حس شد. یه لحظه چشم بست، نفسش سنگینتر شد.
سرشو انداخت پایین، گوشیشو از جیبش درآورد. صفحهی خاموش گوشی، چهرهی بیحوصلهشو انعکاس داده بود. اما اون چیزی که بیشتر روش تاثیر گذاشت، اسمی بود که روی صفحه چشمک میزد:
"رئیس یو"
انگار یه طناب نامرئی داشت گلوی فلیکسو فشار میداد. انگشتش روی صفحهی سبز کشیده شد.
"فلیکس — بله."
"یو چانگ هیونگ — هی لیکسی، هنوز ازم ناراحتی؟"
فلیکس پلکاشو از کلافگی رو هم فشار داد، یه لحظه نفس عمیق کشید و بعد با صدای گرفتهای جواب داد:
"فلیکس — نه، نیستم."
"یو چانگ هیونگ — خب پس چرا اینطوری حرف میزنی؟!"
"فلیکس — مهم نیست."
صدای نفس عمیق اون طرف خط پیچید. یه لحظه سکوت شد، اما نه از اون سکوتایی که آدمو آروم کنه. برعکس، فلیکس حس کرد یه چیزی داره سنگینتر میشه.
"یو چانگ هیونگ — باید باهات حرف بزنم، زودباش بیا مخفیگاه، پسر."
"فلیکس — فهمیدم."
با همون خشکی همیشگی گوشی رو قطع کرد. ولی دستش هنوز دور گوشیش مونده بود. به صفحهی تاریک گوشی خیره شد، انگار دنبال یه چیزی توش میگشت که خودش هم نمیدونست چیه.
ده دقیقه بعد، از رو نیمکت بلند شد. خیابون ساکتتر از همیشه به نظر میرسید. یه اسنپ گرفت، ماشین جلوش ترمز کرد. بدون هیچ حرفی سوار شد و آدرس رو به راننده گفت. چراغای خیابون روی شیشه ماشین رد مینداختن، سایهها رو توی چشم فلیکس رقصون میکردن.
یه ربع بعد، ماشین جلو ساختمون موردنظر وایساد. فلیکس مبلغ رو پرداخت کرد و پیاده شد. نگاهی به ساختمون انداخت. نور چراغهای ورودی کمجون بود و در سنگین فلزی، رنگ و رویی نداشت. انگار اینجا از زمان جدا شده بود. با قدمای آروم اما محکم وارد شد.
سوار آسانسور شد، دکمه ۷ رو زد، در بسته شد. یه نفس عمیق کشید و سرشو پایین انداخت. صدای تیکتیک حرکت کابین تو سکوت شب واضحتر شده بود. رسید به طبقهی هفتم، در باز شد و راه افتاد سمت اتاق آخر راهرو.
نور مهتابیها روی زمین راهرو بازتاب عجیبی داشت. یه لحظه حس کرد یه سایه از گوشهی دیدش رد شد، اما وقتی سرشو برگردوند، چیزی نبود. نفسشو بیرون داد، یه قدم جلو گذاشت و در زد.
"یو چانگ هیونگ — بیا داخل."
دستش روی دستگیرهی سرد در نشست. یه لحظه مکث کرد، انگار همه چیز تو اون چند ثانیه خلاصه شده بود. نفسشو تو سینه حبس کرد، بعد به پایین فشار داد و وارد شد...
#استری_کیدز #بنگچان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین
سیگار بین دو انگشتش دود میشد. نوکش سرخ بود و هر بار که فلیکس پک میزد، بیشتر فرو میرفت. دود رو از بین لباش بیرون داد و ته سیگارو انداخت زیر پاش. با یه حرکت آروم اما سنگین، از روش رد شد. چکمههاش روی آسفالت خیابون صدای خفیفی میدادن، هوا خنک بود، ولی اون حس میکرد یه سرمای دیگه داره بدنشو میلرزونه.
دستاشو تو جیب ژاکت مشکیش فرو برد و راه افتاد. مغزش درگیر اتفاقات چند روز اخیر بود. رئیسش اونو از باند طرد کرده بود، فقط به خاطر یه موضوع به ظاهر مسخره. اما اون موضوع میتونست زندگی فلیکسو تضمین کنه.
بعد از کلی قدم زدن، رفت و روی یه نیمکت چوبی قدیمی توی پارک نشست. چراغای زرد خیابون با نور سرد ستارهها قاطی شده بود. به آسمون خیره شد، انگار دنبال یه جواب بود. اما قبل از اینکه بتونه فکرشو مرتب کنه، ویبرهی گوشیش از تو جیبش حس شد. یه لحظه چشم بست، نفسش سنگینتر شد.
سرشو انداخت پایین، گوشیشو از جیبش درآورد. صفحهی خاموش گوشی، چهرهی بیحوصلهشو انعکاس داده بود. اما اون چیزی که بیشتر روش تاثیر گذاشت، اسمی بود که روی صفحه چشمک میزد:
"رئیس یو"
انگار یه طناب نامرئی داشت گلوی فلیکسو فشار میداد. انگشتش روی صفحهی سبز کشیده شد.
"فلیکس — بله."
"یو چانگ هیونگ — هی لیکسی، هنوز ازم ناراحتی؟"
فلیکس پلکاشو از کلافگی رو هم فشار داد، یه لحظه نفس عمیق کشید و بعد با صدای گرفتهای جواب داد:
"فلیکس — نه، نیستم."
"یو چانگ هیونگ — خب پس چرا اینطوری حرف میزنی؟!"
"فلیکس — مهم نیست."
صدای نفس عمیق اون طرف خط پیچید. یه لحظه سکوت شد، اما نه از اون سکوتایی که آدمو آروم کنه. برعکس، فلیکس حس کرد یه چیزی داره سنگینتر میشه.
"یو چانگ هیونگ — باید باهات حرف بزنم، زودباش بیا مخفیگاه، پسر."
"فلیکس — فهمیدم."
با همون خشکی همیشگی گوشی رو قطع کرد. ولی دستش هنوز دور گوشیش مونده بود. به صفحهی تاریک گوشی خیره شد، انگار دنبال یه چیزی توش میگشت که خودش هم نمیدونست چیه.
ده دقیقه بعد، از رو نیمکت بلند شد. خیابون ساکتتر از همیشه به نظر میرسید. یه اسنپ گرفت، ماشین جلوش ترمز کرد. بدون هیچ حرفی سوار شد و آدرس رو به راننده گفت. چراغای خیابون روی شیشه ماشین رد مینداختن، سایهها رو توی چشم فلیکس رقصون میکردن.
یه ربع بعد، ماشین جلو ساختمون موردنظر وایساد. فلیکس مبلغ رو پرداخت کرد و پیاده شد. نگاهی به ساختمون انداخت. نور چراغهای ورودی کمجون بود و در سنگین فلزی، رنگ و رویی نداشت. انگار اینجا از زمان جدا شده بود. با قدمای آروم اما محکم وارد شد.
سوار آسانسور شد، دکمه ۷ رو زد، در بسته شد. یه نفس عمیق کشید و سرشو پایین انداخت. صدای تیکتیک حرکت کابین تو سکوت شب واضحتر شده بود. رسید به طبقهی هفتم، در باز شد و راه افتاد سمت اتاق آخر راهرو.
نور مهتابیها روی زمین راهرو بازتاب عجیبی داشت. یه لحظه حس کرد یه سایه از گوشهی دیدش رد شد، اما وقتی سرشو برگردوند، چیزی نبود. نفسشو بیرون داد، یه قدم جلو گذاشت و در زد.
"یو چانگ هیونگ — بیا داخل."
دستش روی دستگیرهی سرد در نشست. یه لحظه مکث کرد، انگار همه چیز تو اون چند ثانیه خلاصه شده بود. نفسشو تو سینه حبس کرد، بعد به پایین فشار داد و وارد شد...
#استری_کیدز #بنگچان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین
- ۱۴۴
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط