پارت شانزدهم 💋💙🦋
پارت شانزدهم 💋💙🦋
اقا فرهاد خندید و زد تو شونم و گفت این عروس بدبخت و بیچاره کیه منم نگاه آقا فرهاد کردم و گفتم بابا دلت میاد با پسرت اینجوری صحبت کنی آقا فرهاد خندید و گفت شوخی کردم پسرم همه خندیدیم و بعد از تمرین رفتم خونه و رفتم دایرکت سحر و گفت چطوری خانمی؟
گفت خوبم مرد زندگیم زود باهم راحت شدیم و از این موضوع خوشحال بودم گفتم دورت بگردم مواظب خودت باش عزیزم کی به ما شمارتو میدی گفت همین الان و شمارشو فرستاد رفتم تو وات و گفتم کی زنگ بزنم به بابات گفت فعلا زوده و گفتم هولم میترسم بدزدنت یه خنده فرستاد و گفتم قربونت برم خانمی بای جانم
پارت شانزدهم 🔥🤤
سحر
گوشیو خاموش کردم و از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم آخه کی فکرشو میکرد ارسلان مطهری با من چیکار داره دارم میمیرم خیلی خوشحالم که دیدم مامانم زنگ میزنه جواب دادم
من. سلام
مامان. سلام دخترم
من. خوبین سامتی مامان چیکار داشتی
مامان. خواستم بیای بهبهان برات خواستگار اومده
از دست ارسلان ناراحت بودم که به من نگفت و زنگ زد اما از کجا شماره مامانم رو آورده گفتم کی و مامانم گفت علیرضا گفتم علیرضا؟!
گفت آره که پسر به این خوبی پولداری زرنگی دکتر (علیرضا پسر دوست خانوادگیمون بود که از کوچیکی منو دوست داشت خیلی درسخون بود و حالو آدمو بد میکرد) گفتم خبرت میکنم گوشیو قطع کردم و دیدم ارسلان زنگ میزنه و میگه که وریا مارو دعوت کرده خونشون تو هم بیا با مونا آشنا بشی گفتم که ترنج و دوستمو چیکار کنم که ارسلان گفت تا به بچه ها بگم شاید بگم اونا رو هم بیاری منم گفتم باشه و خداحافظی کردم رفتم رومبل نشستم و منتظر هستی شدم که میخواست از شهرستان بیاد (دوست منو ترنج) هستی بهم زنگ زد و آدرسو گرفت تو فکر بودم که با علیرضا چیکار کنم و به ارسلان بگم یا نه که آیفون به صدا در اومد درو برا هستی باز کردم و اومد داخل پریدم تو بغلش و بهش سلام کردم و بعد کلی احوال پرسی نشستیم رو مبل و از هستی پذیرایی کردم که دیدم ارسلان نوشته حله میام دنبالتون به ترنج و هستی گفتم اوناهم که خیلی خوشحال شدن مخصوصا هستی. آماده شدن که بریم و منم لباس پوشیدم و رفتیم تو هال و منظر ارسی شدیم دیدم ارسی زنگ میزنه و میگه بیاین پایین رفتیم پایین و تو ماشین نشستیم وقتی رسیدیم خونه وریا خیلی هیجان داشتم آخه قرار بود با خیلی از بازیکنا آشنا بشم و از آشنا شدن با پریا و مونا خیلی خوشحال بودم و میخواستم دور از چشم پریا لپ های مانلی رو گاز بگیرم 😝 رفتیم داخل گل و شیرینی که از قبل خریدیم رو به مونا دادم و سلام و روبوسی وقتی داخل شدیم دیدم آقا حسینو و خونواده و محمد و مهدی و ستاره و عارف و حتی مینا اومده بودن بعد از ماهم فرشید و میلاد اومدن
اقا فرهاد خندید و زد تو شونم و گفت این عروس بدبخت و بیچاره کیه منم نگاه آقا فرهاد کردم و گفتم بابا دلت میاد با پسرت اینجوری صحبت کنی آقا فرهاد خندید و گفت شوخی کردم پسرم همه خندیدیم و بعد از تمرین رفتم خونه و رفتم دایرکت سحر و گفت چطوری خانمی؟
گفت خوبم مرد زندگیم زود باهم راحت شدیم و از این موضوع خوشحال بودم گفتم دورت بگردم مواظب خودت باش عزیزم کی به ما شمارتو میدی گفت همین الان و شمارشو فرستاد رفتم تو وات و گفتم کی زنگ بزنم به بابات گفت فعلا زوده و گفتم هولم میترسم بدزدنت یه خنده فرستاد و گفتم قربونت برم خانمی بای جانم
پارت شانزدهم 🔥🤤
سحر
گوشیو خاموش کردم و از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم آخه کی فکرشو میکرد ارسلان مطهری با من چیکار داره دارم میمیرم خیلی خوشحالم که دیدم مامانم زنگ میزنه جواب دادم
من. سلام
مامان. سلام دخترم
من. خوبین سامتی مامان چیکار داشتی
مامان. خواستم بیای بهبهان برات خواستگار اومده
از دست ارسلان ناراحت بودم که به من نگفت و زنگ زد اما از کجا شماره مامانم رو آورده گفتم کی و مامانم گفت علیرضا گفتم علیرضا؟!
گفت آره که پسر به این خوبی پولداری زرنگی دکتر (علیرضا پسر دوست خانوادگیمون بود که از کوچیکی منو دوست داشت خیلی درسخون بود و حالو آدمو بد میکرد) گفتم خبرت میکنم گوشیو قطع کردم و دیدم ارسلان زنگ میزنه و میگه که وریا مارو دعوت کرده خونشون تو هم بیا با مونا آشنا بشی گفتم که ترنج و دوستمو چیکار کنم که ارسلان گفت تا به بچه ها بگم شاید بگم اونا رو هم بیاری منم گفتم باشه و خداحافظی کردم رفتم رومبل نشستم و منتظر هستی شدم که میخواست از شهرستان بیاد (دوست منو ترنج) هستی بهم زنگ زد و آدرسو گرفت تو فکر بودم که با علیرضا چیکار کنم و به ارسلان بگم یا نه که آیفون به صدا در اومد درو برا هستی باز کردم و اومد داخل پریدم تو بغلش و بهش سلام کردم و بعد کلی احوال پرسی نشستیم رو مبل و از هستی پذیرایی کردم که دیدم ارسلان نوشته حله میام دنبالتون به ترنج و هستی گفتم اوناهم که خیلی خوشحال شدن مخصوصا هستی. آماده شدن که بریم و منم لباس پوشیدم و رفتیم تو هال و منظر ارسی شدیم دیدم ارسی زنگ میزنه و میگه بیاین پایین رفتیم پایین و تو ماشین نشستیم وقتی رسیدیم خونه وریا خیلی هیجان داشتم آخه قرار بود با خیلی از بازیکنا آشنا بشم و از آشنا شدن با پریا و مونا خیلی خوشحال بودم و میخواستم دور از چشم پریا لپ های مانلی رو گاز بگیرم 😝 رفتیم داخل گل و شیرینی که از قبل خریدیم رو به مونا دادم و سلام و روبوسی وقتی داخل شدیم دیدم آقا حسینو و خونواده و محمد و مهدی و ستاره و عارف و حتی مینا اومده بودن بعد از ماهم فرشید و میلاد اومدن
۱۱.۵k
۰۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.