اوم تصویر برای ات خیلی زیبا بودشهر پاریسبا دقت و ارامش
اوم تصویر برای ا.ت خیلی زیبا بود،شهر پاریس،با دقت و ارامش شهر را نقاشی میکرد با تمام جزئات،تهیونگ خیره به ا.ت مونده بود،احساس میکرد ماه تیکه شده و امده زمین و کنارش نشسته یا یک فرشته که خونه را گم کرده یا...هر چیز زیبا و جالبی که حالا با دقت تمام داره ریز ریز شهر را میکشه،جونگ کوک به یک قسمتی کمی دور تر اشاره کرد،فضای سبز بزرگی بود."اوه،اونجا،اونجا زمین فوتباله..." ا.ت مثل برق گرفته ها سریع گفت"کو؟کجا؟"تهیونگ گفت"اونطرف،بچه های زیادی اونجا بازی میکنن اما شب کاملا خلوته"ا.ت گفت"منم فوتبال بلدم،خیلی دوستش دارم،ایم بازی را یکی از دوستانم بهم یاد داده"جونگ کوک"واقعا بلدی؟چطور دخترا میتونن فوتبال بازی کنن؟"ا.ت احساس کرد به تمسخر گرفته شده و سریع جواب داد"من خوب بلدم فوتبال بازی کنم"جونگ کوک گفت"باشه،اگه انقدر ادعا داری بیا مسابقه بدیم" ا.ت گفت"الان؟تا از برج بریم پایین من باید برم خونه،دیر وقته" تهیونگ"خب فردا بازی کنین"جونگ کوک"اره،میتونم از خواهرم بخواهم چند ساعت دیر تر کافه را ترک کند" ا.ت کمی مم و من کرد،احساس میکرد از جونگ کوک میبازه اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام چیز هایی که اون پسر بچه در کودکی بهش یاد داده بود را به خاطر بیاره و بعد گفت"باشه اما به یول قول دادم فردا چهره اش را نقاشی کنم"تهیونگ گفت"خب بعد از نقاشی،منم باهاتون میام"ا.ت گفت"باشه،مطمئنم میبازی"کری خوندن ها از الان شروع شده بود و تهیونگ فقط به گفت و شنود هایا.ت و جونگ کوک نگاه میکرد،حس عجیبی از ا.ت دریافت میکرد و نمیدونست دلیلش چیه فقط احسلس میکرد قلبش اروم اروم داره فشرده میشه،انگار یکی ملایم داشت قلبشو از سینهش میکند، ا.ت کمی نگران بازی فردا بود،باید لباس خوبی میپوشید و در کمال ادب رفتار میکرد،جونگ کوک با دیدن ا.ت یاد یکی از دوستان کودکیش میافتاد،دختری با همین ادب اما اون بچه شیطونی بود ولی ا.ت ارام و با وقار رفتار میکرد،جونگ کوک دقیق یادش نمیاومد اما میدونست یک دختر بچه را با ظاهر ا.ت دیده بود
- ۱.۴k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط