پارت134
#پارت134
با تموم شدن حرفش زدم زیر خنده انقدر خندیم که نفس کم آوردم.
متعجب گفت: چته؟! کجای حرفم خنده داشت؟! دیوونه شدی؟!
بریده بریده میون خنده گفتم: وای خدا. ای دلم حتما مدل مورد علاقه من از اون دخترایی که دماغشونو عمل کردن. دهنشونو مثله دهن شتر بزرگ کردن؟!
اخماشو تو هم کشید پاشو انداخت رو پا یه ژست خاصی به خودش گرفت:
خیر آقای احتشام. این دختر با بقیه فرق داره مطمئنم ازش خوشت میاد. همه چی این دختر عالیه از هیکل گرفته تا چهره ش... عالیه!
خندم قطع شد قیافه جدی کردم : خب این پرنسس کجاست؟
شونه ایی بالا انداخت: خونه باباش.
عصبی گفتم: منو گرفتی؟!
یه نگاه به من یه نگاه به خودش انداخت با لحن مسخره ایی گفت: نه به جون ارش،چرا بگیرم!
با کف دستم محکم زدم رو پیشونیم. که باعث خنده کیوان شد.
کیوان: باشه بابا خودتو نکش. گفت که باید با خانوادش مشورت کنه اوکی شد بهت زنگ میزنم.
چشمامو ریز کردم: بهش شمارتم دادی؟!
کیوان: بله، اگه شماره رو نمیدادم که نمیتونست بهم زنگ بزنه!
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم: عجب مارموزی هستی تو.
سرمو پایین انداختم مشغول رسیدگی به پرونده ها شدم...
(دو روز بعد)
(مهسا)
تینا:زنگ بزن مهسا بدو.
مردود یه نگاه به تینا یه نگاه به کارت تو دستم انداختم. به هزار بدبختی بابام رو راضی کردیم که برم شرکت.
تو یه تصمیم آنی شماره پسره که حالا فهمیدم اسمش کیوان وکیلی هست رو گرفتم.
بعد از چند دقیقه صدای بم مردونه ش پیچید تو گوشی: بله؟!
استرس گرفته بودم هول زده خواستم گوشی رو قطع کنم که تینا مانع شد لب زد: اسکول نشد حرف بزن.
چشمامو محکم رو هم فشار دادم.
کیوان:الو چرا حرف نمیزنی لالی؟!
مهسا: سلام.
کیوان: خب خداروشکر لال نیستی. کارتو بگو!
ایش چه بداخلاقه... سعی کردم خونسرد باشم: من همون دخترم که تو کافه بهم پیشنهاد کار دادین!
چند دقیقه سکوت کرد هیچی حرفی نزد بعد با ذوق گفت....
ذوق زده گفت: وای ببخشید شما رو نشناختم عجب سعادتی. باعث افتخارمه که شما به من زنگ زدید!
اووه عجب پارچه خواریه این. بی توجه به حرفاش گفتم:
من با خانواده م مشورت کردم و اینکه اونا با کار من مشکلی ندارن وگگ
پرید وسط حرفم : چه عالی. من آدرس شرکت رو براتون میفرستم بیاید تست بدین بعد ما به شما جواب میدیم!
متعجب پرسیدم: تست بدم؟!
کیوان: آره دیگه. باید تست بدی و اینکه باید آقای احتشام شما رو قبول کنند اون وقت باهاتون قرار داد میبیندیم.
تینا لب زد: چی میگه. دستمو به معنی صبر کن بالا آوردم برو به کیوان پرسیدم:
احتشام کیه؟!
با خنده گفت: رئیس شرکته دیگه.
متفکر یه آهان گفتم.
مهسا: لطف کنید آدرس شرکت برام بفرستیم و اینکه چه زمانی بیام.
کیوان: اوکی الان براتون آدرس و زمان دقیقا رو میفرستم.
مهسا : ممنون پس فعلا خدانگهدار.
کیوان: فعلا...
گوشی رو قطع کردم. تینا یه نگاه به یه نگاه به گوشی انداخت غر غر کنان گفت: واقعا که خیلی نامردی.
با تعجب گفتم: چرا؟!
شونه ایی بالا انداخت: بیخیال بنال بیینم چی گفت این پسره...!
سرمو تکون دادم همه چی رو براش تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفم متفکر گفت: اممم چرا حس میکنم این احتشام خیلی مغرور و خشکه.
یه تای ابرومو بالا انداختم: چطور؟!
شونه شو بالا انداخت: نمیدونم.م...
با صدای اس ام اس گوشیم حرف تو دهنش موند.
فوری گوشی رو از رو زمین برداشتم صفحه شو باز کردم اس ام اس از طرف کیوان بود.
آدرس شرکت و زمان دقیق رو برام فرستاده بود. تینا یه نگاه به گوشیم انداخت با دیدن آدرس یه سوت بلند کشید:
جووون معلومه از اون خرپولان. اگه این پسره رو خر نکنی خیلی گاویی!
عصبی گفتم: برو بابا من فقط برای کار میرم همین...
زد رو شونه م : باشه نزن منو.
بی توجه بهش نگاه مو به صفحه دوختم آروم متن پیام رو خوندم.
فرد ساعت 10 صبح شرکت باش.
نمیدونم چرا ناخداگاه یه چیزی ته دلم تکون خورد ....
با تموم شدن حرفش زدم زیر خنده انقدر خندیم که نفس کم آوردم.
متعجب گفت: چته؟! کجای حرفم خنده داشت؟! دیوونه شدی؟!
بریده بریده میون خنده گفتم: وای خدا. ای دلم حتما مدل مورد علاقه من از اون دخترایی که دماغشونو عمل کردن. دهنشونو مثله دهن شتر بزرگ کردن؟!
اخماشو تو هم کشید پاشو انداخت رو پا یه ژست خاصی به خودش گرفت:
خیر آقای احتشام. این دختر با بقیه فرق داره مطمئنم ازش خوشت میاد. همه چی این دختر عالیه از هیکل گرفته تا چهره ش... عالیه!
خندم قطع شد قیافه جدی کردم : خب این پرنسس کجاست؟
شونه ایی بالا انداخت: خونه باباش.
عصبی گفتم: منو گرفتی؟!
یه نگاه به من یه نگاه به خودش انداخت با لحن مسخره ایی گفت: نه به جون ارش،چرا بگیرم!
با کف دستم محکم زدم رو پیشونیم. که باعث خنده کیوان شد.
کیوان: باشه بابا خودتو نکش. گفت که باید با خانوادش مشورت کنه اوکی شد بهت زنگ میزنم.
چشمامو ریز کردم: بهش شمارتم دادی؟!
کیوان: بله، اگه شماره رو نمیدادم که نمیتونست بهم زنگ بزنه!
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم: عجب مارموزی هستی تو.
سرمو پایین انداختم مشغول رسیدگی به پرونده ها شدم...
(دو روز بعد)
(مهسا)
تینا:زنگ بزن مهسا بدو.
مردود یه نگاه به تینا یه نگاه به کارت تو دستم انداختم. به هزار بدبختی بابام رو راضی کردیم که برم شرکت.
تو یه تصمیم آنی شماره پسره که حالا فهمیدم اسمش کیوان وکیلی هست رو گرفتم.
بعد از چند دقیقه صدای بم مردونه ش پیچید تو گوشی: بله؟!
استرس گرفته بودم هول زده خواستم گوشی رو قطع کنم که تینا مانع شد لب زد: اسکول نشد حرف بزن.
چشمامو محکم رو هم فشار دادم.
کیوان:الو چرا حرف نمیزنی لالی؟!
مهسا: سلام.
کیوان: خب خداروشکر لال نیستی. کارتو بگو!
ایش چه بداخلاقه... سعی کردم خونسرد باشم: من همون دخترم که تو کافه بهم پیشنهاد کار دادین!
چند دقیقه سکوت کرد هیچی حرفی نزد بعد با ذوق گفت....
ذوق زده گفت: وای ببخشید شما رو نشناختم عجب سعادتی. باعث افتخارمه که شما به من زنگ زدید!
اووه عجب پارچه خواریه این. بی توجه به حرفاش گفتم:
من با خانواده م مشورت کردم و اینکه اونا با کار من مشکلی ندارن وگگ
پرید وسط حرفم : چه عالی. من آدرس شرکت رو براتون میفرستم بیاید تست بدین بعد ما به شما جواب میدیم!
متعجب پرسیدم: تست بدم؟!
کیوان: آره دیگه. باید تست بدی و اینکه باید آقای احتشام شما رو قبول کنند اون وقت باهاتون قرار داد میبیندیم.
تینا لب زد: چی میگه. دستمو به معنی صبر کن بالا آوردم برو به کیوان پرسیدم:
احتشام کیه؟!
با خنده گفت: رئیس شرکته دیگه.
متفکر یه آهان گفتم.
مهسا: لطف کنید آدرس شرکت برام بفرستیم و اینکه چه زمانی بیام.
کیوان: اوکی الان براتون آدرس و زمان دقیقا رو میفرستم.
مهسا : ممنون پس فعلا خدانگهدار.
کیوان: فعلا...
گوشی رو قطع کردم. تینا یه نگاه به یه نگاه به گوشی انداخت غر غر کنان گفت: واقعا که خیلی نامردی.
با تعجب گفتم: چرا؟!
شونه ایی بالا انداخت: بیخیال بنال بیینم چی گفت این پسره...!
سرمو تکون دادم همه چی رو براش تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفم متفکر گفت: اممم چرا حس میکنم این احتشام خیلی مغرور و خشکه.
یه تای ابرومو بالا انداختم: چطور؟!
شونه شو بالا انداخت: نمیدونم.م...
با صدای اس ام اس گوشیم حرف تو دهنش موند.
فوری گوشی رو از رو زمین برداشتم صفحه شو باز کردم اس ام اس از طرف کیوان بود.
آدرس شرکت و زمان دقیق رو برام فرستاده بود. تینا یه نگاه به گوشیم انداخت با دیدن آدرس یه سوت بلند کشید:
جووون معلومه از اون خرپولان. اگه این پسره رو خر نکنی خیلی گاویی!
عصبی گفتم: برو بابا من فقط برای کار میرم همین...
زد رو شونه م : باشه نزن منو.
بی توجه بهش نگاه مو به صفحه دوختم آروم متن پیام رو خوندم.
فرد ساعت 10 صبح شرکت باش.
نمیدونم چرا ناخداگاه یه چیزی ته دلم تکون خورد ....
۱۰.۴k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.