پارت133
#پارت133
ندونستن بالا انداختم پسره تک خنده ایی کرد و به صندلی اشاره کرد: بشنید خانوم الان براتون توضیح میدم.
تینا سری تکون داد رو صندلی کنار من نشست، همون موقعه گارسون هم سفارشاتو آورد بعد از اینکه تینا هم آب پرتغال سفارش داد رفت.
پسره یه کم از قهوه شو خورد شروع کرد به حرف زدن:
خب من دنبال مدل برای شرکت مد و فشن میگردم صاحب شرکت تازه از امریکا اومده میخواد شرکتشو تو ایران گستردش بده و ما به چهره های جدیدی نیاز داریم.
میخوایم مدل هایی رو انتخاب کنیم که قبلا تو هیچ کمپانی دیگه فعالیت نکرده باشن و ما خودمون اونا رو بزرگ کنیم و به مردم نشون بدیم و به اوج شهرت برسونیم.
رو کرد سمت من یکم دیگه از قهوه شو خورد:خب من وقتی وارد کافه شدم و شما رو دیدم واقعا ازتون خوشم اومد به نظرم چهره جذابی دارید و برای این کار مناسب هستید. اگر موافق باشید باهم دیگه همکاری میکنیم!
ابرویی بالا انداختم نمیدونستم چی بگم واقعا: خب خب من الان نمیدونم چی بگم... باید با خانواده م مشورت کنم.
سری تکون داد دستشو کرد تو جیبش یه کارت بیرون آورد. رو میز گذاشت: رو این کارت شماره من هست بعد از اینکه مشورت کردین ممنون میشم بهم خبر بدین.
از جاش بلند شد یه چشمک زد: منتظر خبرتون هستم. امروز هم مهمون من.
خواستم اعتراض کنم که دستشو بلند کرد : خواهشا میکنم سخت نگیرید امروز مهمون من روز خوش.
بعد از میز ما دور شد با چشمای گرد شده به رفتنش نگاه کردم. تینا با تعجب گفت:
جووون هیکلشون چه خوشتیپه!
نگاه مو از پسره گرفتم به تینا نگاه کرم :باشه به ما چه اخه!
سرشو تکون داد: آره.
یکم از اب پرتغالمو خوردم کیفمو از رو صندلی کناری برداشتم رو به تینا گفتم: بریم دیرمون شد.
سرشو تکون داد و بلند شد میخواستیم از کافه بریم بیرون که یادم افتادم کارت پسره رو برنداشتم به تینا گفتم صبر کن به سمت میزی که نشسته بودیم و کارت رو براشتم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم داخل جیبم گذاشتم راه افتادم طرف در خروجی کافه...
(چندساعت بعد)
مهسا: خب نظر شما چیه؟!
مامان شونه ایی بالا انداخت: نمیدونی والا، ولی اینو مطمئنم جمیل قبول نمیکنه!
لب و لوچه مو آویزون کردم: اما من دلم میخواد برم. خیلی دوست دارم تو یه شرکت مد وفشن کار کنم!
مامان تیکه شو کابینت داد متفکر گفت: امم خب با پدرت صبحت میکنم.
دستامو بهم کوبیدم یه بوس براش فرستادم که باعث خنده مامان شد.
مامان: باشه باشه... حالا برو میخوام غذا درست کنم.
خنده ایی کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم، رفتم رو مبل نشستم. به یه نقطه نامعلوم زل زدم.
یه حس عجیبی دارم، نمیدونم چرا دلم میخواد داخل اون شرکت کار کنم؛ نمیدونم چرا وقتی اون پسره بهم پیشنهاد داد دوست داشتم همون لحظه قبول کنم.
یه حسی بهم میگه با رفتن به اون شرکت کل زندگی من عوض میشه. خلاصه بگم که برای رفتن به اون شرکت کلی هیجان دارم...
(حامد)
مامان جان من این دختر میخوام. مامان اخماشو تو هم کشید:
مهسا رو هم میخواستی ولی چی شد؟! روز عقد ترکش کردی! اینو بدون حامد دخترای مردم بازیچه دست تو نیستن که هر وقت خواستی ولشون کنی...!
پوزخندی زدم:من برای ترک کردن مهسا دلیل داشتم!
مامان سرشو تکون داد: بله یه دلیل مسخره!
دستی تو موهام کشیدم سکوت کردم. چند دقیقه بعد مامان عصبی گفت: خب حالا که میگی این دختر رو میخوای، میخوای با چه رویی بری خونه شون؟! اصلا خانواده هامون بهم نمیخوره.اونا کجا ما کجا!
حامد: خانواده اونا مشکل ندارند حالا شما دارید؟
سرشو تکون داد از جاش بلند شد: نخیر مثله اینکه تو رو چیز خور کردن. تو نه به حرف من گوش میدی نه بابات، برو هر کاری دوست داری انجام بده.
پوفی کشیدم نگاه مو دوختم به زمین. زمزمه کردم : اگه اسم من حامد من شما رو راضی میکنم...
(آرش)
مشغول امضای چند تا پرونده بودم که در اتاقم باز. شد سرمو بلند کردم بیینم کیه که کیوان سوت زنان وارد اتاق شد سری به عنوان تاسف براش تکون دادم.
آرش: چته؟!
رو مبل چرم مشکی رنگ نشست پاشو رو پا انداخت: مدل دل خواهتو پیدا کردم!
ندونستن بالا انداختم پسره تک خنده ایی کرد و به صندلی اشاره کرد: بشنید خانوم الان براتون توضیح میدم.
تینا سری تکون داد رو صندلی کنار من نشست، همون موقعه گارسون هم سفارشاتو آورد بعد از اینکه تینا هم آب پرتغال سفارش داد رفت.
پسره یه کم از قهوه شو خورد شروع کرد به حرف زدن:
خب من دنبال مدل برای شرکت مد و فشن میگردم صاحب شرکت تازه از امریکا اومده میخواد شرکتشو تو ایران گستردش بده و ما به چهره های جدیدی نیاز داریم.
میخوایم مدل هایی رو انتخاب کنیم که قبلا تو هیچ کمپانی دیگه فعالیت نکرده باشن و ما خودمون اونا رو بزرگ کنیم و به مردم نشون بدیم و به اوج شهرت برسونیم.
رو کرد سمت من یکم دیگه از قهوه شو خورد:خب من وقتی وارد کافه شدم و شما رو دیدم واقعا ازتون خوشم اومد به نظرم چهره جذابی دارید و برای این کار مناسب هستید. اگر موافق باشید باهم دیگه همکاری میکنیم!
ابرویی بالا انداختم نمیدونستم چی بگم واقعا: خب خب من الان نمیدونم چی بگم... باید با خانواده م مشورت کنم.
سری تکون داد دستشو کرد تو جیبش یه کارت بیرون آورد. رو میز گذاشت: رو این کارت شماره من هست بعد از اینکه مشورت کردین ممنون میشم بهم خبر بدین.
از جاش بلند شد یه چشمک زد: منتظر خبرتون هستم. امروز هم مهمون من.
خواستم اعتراض کنم که دستشو بلند کرد : خواهشا میکنم سخت نگیرید امروز مهمون من روز خوش.
بعد از میز ما دور شد با چشمای گرد شده به رفتنش نگاه کردم. تینا با تعجب گفت:
جووون هیکلشون چه خوشتیپه!
نگاه مو از پسره گرفتم به تینا نگاه کرم :باشه به ما چه اخه!
سرشو تکون داد: آره.
یکم از اب پرتغالمو خوردم کیفمو از رو صندلی کناری برداشتم رو به تینا گفتم: بریم دیرمون شد.
سرشو تکون داد و بلند شد میخواستیم از کافه بریم بیرون که یادم افتادم کارت پسره رو برنداشتم به تینا گفتم صبر کن به سمت میزی که نشسته بودیم و کارت رو براشتم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم داخل جیبم گذاشتم راه افتادم طرف در خروجی کافه...
(چندساعت بعد)
مهسا: خب نظر شما چیه؟!
مامان شونه ایی بالا انداخت: نمیدونی والا، ولی اینو مطمئنم جمیل قبول نمیکنه!
لب و لوچه مو آویزون کردم: اما من دلم میخواد برم. خیلی دوست دارم تو یه شرکت مد وفشن کار کنم!
مامان تیکه شو کابینت داد متفکر گفت: امم خب با پدرت صبحت میکنم.
دستامو بهم کوبیدم یه بوس براش فرستادم که باعث خنده مامان شد.
مامان: باشه باشه... حالا برو میخوام غذا درست کنم.
خنده ایی کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم، رفتم رو مبل نشستم. به یه نقطه نامعلوم زل زدم.
یه حس عجیبی دارم، نمیدونم چرا دلم میخواد داخل اون شرکت کار کنم؛ نمیدونم چرا وقتی اون پسره بهم پیشنهاد داد دوست داشتم همون لحظه قبول کنم.
یه حسی بهم میگه با رفتن به اون شرکت کل زندگی من عوض میشه. خلاصه بگم که برای رفتن به اون شرکت کلی هیجان دارم...
(حامد)
مامان جان من این دختر میخوام. مامان اخماشو تو هم کشید:
مهسا رو هم میخواستی ولی چی شد؟! روز عقد ترکش کردی! اینو بدون حامد دخترای مردم بازیچه دست تو نیستن که هر وقت خواستی ولشون کنی...!
پوزخندی زدم:من برای ترک کردن مهسا دلیل داشتم!
مامان سرشو تکون داد: بله یه دلیل مسخره!
دستی تو موهام کشیدم سکوت کردم. چند دقیقه بعد مامان عصبی گفت: خب حالا که میگی این دختر رو میخوای، میخوای با چه رویی بری خونه شون؟! اصلا خانواده هامون بهم نمیخوره.اونا کجا ما کجا!
حامد: خانواده اونا مشکل ندارند حالا شما دارید؟
سرشو تکون داد از جاش بلند شد: نخیر مثله اینکه تو رو چیز خور کردن. تو نه به حرف من گوش میدی نه بابات، برو هر کاری دوست داری انجام بده.
پوفی کشیدم نگاه مو دوختم به زمین. زمزمه کردم : اگه اسم من حامد من شما رو راضی میکنم...
(آرش)
مشغول امضای چند تا پرونده بودم که در اتاقم باز. شد سرمو بلند کردم بیینم کیه که کیوان سوت زنان وارد اتاق شد سری به عنوان تاسف براش تکون دادم.
آرش: چته؟!
رو مبل چرم مشکی رنگ نشست پاشو رو پا انداخت: مدل دل خواهتو پیدا کردم!
۱۲.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.