پارت132
#پارت132
بابا: اون بچه خودتی!
به حرفی که بابا میزد اطمینان نداشتم احساس میکردم گوشام داره اشتباه میشنوه. یعنی... یعنی مریم مادر واقعی من نیست؟
با چشمای گرد شده به بابام نگاه کردم که سرش پایین انداخته بود و توی فکر بود. لبمو با زبونم تر کردم.
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: ی..یعنی چی؟!
سرشو بلند کرد دستمو گرفت توچشمام زل زد: یعنی اینکه مریم مادر تو نیست.
تنم یخ زد: دروغ میگید!
سرشو به معنی نه تکون داد دلم گرم کننده گفت : درسته تورو به دنیا نیاورده ولی تورو بزرگ کرده شب بیداری کرده واست. منو تو به مریم خیلی مدیون هستیم خیلی...
اشک تو چشمام حلقه بست، حالا دلیل رفتاری مریم رو درک میکنم حالا میفهمم چرا اینجوری رفتار میکرد.
حق داره. بهش حق میدم. یه قطره اشک از چشمام چکید پایین، مادر واقعیم منو نخواست منو ترک کرد حالا انتظار دارم مریم منو بخواد! حق داشت که اصرار کنه بابا همه چی رو بهم بگه.
با چشمای مملوء از اشک از جام بلند شدم که باعث شد بابا هم از جاش بلند شه. یه قدم برنداشته سرم گیج خورد خواستم بیفتم بابا دستمو گرفت.
چشمامو بستم بعد از اینکه حالم یکم بهتر شد دستمو به معنی خوبم بالا آوردم. دستمو از تو دست بابا کشیدم بیرون راه افتادم سمت در، در باز کردم همین که در رو باز کردم با چشمای گریون مامان رو به رو شدم.
نگاهی به سرتا پاش انداختم. لباسای بیرون تنش بود این نشون میداد که تازه از بیرون اومده به صورتش نگاه کردم موهاش از زیر روسری زده بود بیرون. چشماشم از شدت گریه قرمز شده بود. ولی چرا گریه؟!
مگه نمیخواست من همه چی رو بفهمم؟ مگه نباید الان خوشحال باشه پس چرا ناراحته؟!
به چشماش نگاه کردم، به چشمام نگاه کرد لب زدم:
مامان!
چونش لرزید: جانم؟
همین یه حرف کافی بود که بغضم بشکنه با صدای بلند بزنم گریه دستامو رو صورتم گذاشتم بلند تر از قبل زدم زیر گریه.که یهو تو یه جای نرم فرو رفتم و بعد دستایی که دور کمرم حلقه شد.
مامان با گریه گفت: ببخش که اذیت کردم این مدت ببخش دخترم من کور شده بودم. من نادان فراموش کرده بودم که تو همون دختر کوچویی منو ببخش عزیزم. بخاطر تمام رفتارای این مدتم ازت معذرت میخوام.
چطور میتونستم نبخشمش؟ مادر خودم کسی که منو به دنیا آورد منو نخواست اون حتی حاظر نشد من رو بزرگ کنه! اما این زن با تمام عشقش منو بزرگ کرد. حرف زدن یادم داد راه رفتن رو یادم داد معلومه که میبخشم.
دستمو از رو صورتم برداشتم دور کمرش حلقه کردم با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم: این حرف رو نزن مامان. خواهشا نگو! من چطور میتونم تو رو نبخشم وقتی که تمام جوونیتو پای من گذاشتی. تو کارایی در حقم کردی خوبی هایی در حقم کردی که،حتی زنی که منو به دنیا آورد هم انجام نداد.
از بغلش بیرون اومدم گونه شو بوسیدم...
راستش واسه خودمم جالبه که چطور به این سرعت با این مسئله کنار اومدم ولی خب مطمئنن عاقلانه ترین و بهترین روش برای رو به رو شدن با این قضیه بود
(یک ماه بعد)
با تعجب به پسر رو به روم نگاه کردم. دستشو زیر چونه زده بود زل زده بود به من.
اگه اون لباسای مارک تنش نبود صد در صد فکر میکردم دیوونست..
دستمو جلو صورتش تکون دادم که به خودش اومد صاف سرجاش نشست صداشو صاف کرد:
واقعا تو اون چیزی هستی که میخوام!
اخمامو تو هم کشید : یعنی چی؟! درست حرف بزن بیینم!
تک خنده ایی کرد: اووه چه عصبی ولی جیگر خودت منحرفی من منظورم یه چی دیگه بود...!
ابرویی بالا انداختم: منظورت چی بود بگو بیینم.
خنده جذابی کرد و گفت: صبور باش گله من.
بعد دستشو بلند کرد....
دستشو بلند کرد گارسون رو صدا زد. لعنتی این پسره دیوونه ست این تینای گور به گور شده هم معلوم نیست کجاست!
گارسون اومد، پسره یه نگاه به من انداخت بدون اینکه از من سوالی بپرسه رو به گارسون گفت:
دوتا قهوه لطف کنید.
گارسون سری تکون داد. اخمامو تو هم کشیدم پسره بیشعور بدون اینکه از من بپرسه سفارشه قهوه داد نمیگه شاید من دوست نداشته باشم!
گارسون هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش زدم. راه رفته رو برگشت:
بله؟
از گوشه چشم به پسره نگاه کردم که متفکر به من زل زده بود.
مهسا: من قهوه نمیخورم برام آب پرتغال بیارید.
سری تکون داد و رفت. پسره تک خنده ایی کرد و تیکه شو داد به صندلی.
_عجب!
مثله خودش تکیه مو دادم به صندلی.
مهسا: بله عجب!
اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد یه ببخشید گفت تلفن رو جواب داد.
بدون اینکه در مورد صحبتاش کنجکاوی کنم نگاه مو دوختم به فضای کافه. جای دجی بود امروز به پیشنهاد تینا اومدیم اینجا الان هم خانوم رفته دستشویی هنوز نیومده. این پسره هم که حرص منو در آورده.
همین که وارد کافه شد یه نگاه به دور ور کافه انداخت وقتی منو دید پرو پرو اومد نشست پیش ما.
با صدای تینا به خودم اومد با چشمای گرد
بابا: اون بچه خودتی!
به حرفی که بابا میزد اطمینان نداشتم احساس میکردم گوشام داره اشتباه میشنوه. یعنی... یعنی مریم مادر واقعی من نیست؟
با چشمای گرد شده به بابام نگاه کردم که سرش پایین انداخته بود و توی فکر بود. لبمو با زبونم تر کردم.
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: ی..یعنی چی؟!
سرشو بلند کرد دستمو گرفت توچشمام زل زد: یعنی اینکه مریم مادر تو نیست.
تنم یخ زد: دروغ میگید!
سرشو به معنی نه تکون داد دلم گرم کننده گفت : درسته تورو به دنیا نیاورده ولی تورو بزرگ کرده شب بیداری کرده واست. منو تو به مریم خیلی مدیون هستیم خیلی...
اشک تو چشمام حلقه بست، حالا دلیل رفتاری مریم رو درک میکنم حالا میفهمم چرا اینجوری رفتار میکرد.
حق داره. بهش حق میدم. یه قطره اشک از چشمام چکید پایین، مادر واقعیم منو نخواست منو ترک کرد حالا انتظار دارم مریم منو بخواد! حق داشت که اصرار کنه بابا همه چی رو بهم بگه.
با چشمای مملوء از اشک از جام بلند شدم که باعث شد بابا هم از جاش بلند شه. یه قدم برنداشته سرم گیج خورد خواستم بیفتم بابا دستمو گرفت.
چشمامو بستم بعد از اینکه حالم یکم بهتر شد دستمو به معنی خوبم بالا آوردم. دستمو از تو دست بابا کشیدم بیرون راه افتادم سمت در، در باز کردم همین که در رو باز کردم با چشمای گریون مامان رو به رو شدم.
نگاهی به سرتا پاش انداختم. لباسای بیرون تنش بود این نشون میداد که تازه از بیرون اومده به صورتش نگاه کردم موهاش از زیر روسری زده بود بیرون. چشماشم از شدت گریه قرمز شده بود. ولی چرا گریه؟!
مگه نمیخواست من همه چی رو بفهمم؟ مگه نباید الان خوشحال باشه پس چرا ناراحته؟!
به چشماش نگاه کردم، به چشمام نگاه کرد لب زدم:
مامان!
چونش لرزید: جانم؟
همین یه حرف کافی بود که بغضم بشکنه با صدای بلند بزنم گریه دستامو رو صورتم گذاشتم بلند تر از قبل زدم زیر گریه.که یهو تو یه جای نرم فرو رفتم و بعد دستایی که دور کمرم حلقه شد.
مامان با گریه گفت: ببخش که اذیت کردم این مدت ببخش دخترم من کور شده بودم. من نادان فراموش کرده بودم که تو همون دختر کوچویی منو ببخش عزیزم. بخاطر تمام رفتارای این مدتم ازت معذرت میخوام.
چطور میتونستم نبخشمش؟ مادر خودم کسی که منو به دنیا آورد منو نخواست اون حتی حاظر نشد من رو بزرگ کنه! اما این زن با تمام عشقش منو بزرگ کرد. حرف زدن یادم داد راه رفتن رو یادم داد معلومه که میبخشم.
دستمو از رو صورتم برداشتم دور کمرش حلقه کردم با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم: این حرف رو نزن مامان. خواهشا نگو! من چطور میتونم تو رو نبخشم وقتی که تمام جوونیتو پای من گذاشتی. تو کارایی در حقم کردی خوبی هایی در حقم کردی که،حتی زنی که منو به دنیا آورد هم انجام نداد.
از بغلش بیرون اومدم گونه شو بوسیدم...
راستش واسه خودمم جالبه که چطور به این سرعت با این مسئله کنار اومدم ولی خب مطمئنن عاقلانه ترین و بهترین روش برای رو به رو شدن با این قضیه بود
(یک ماه بعد)
با تعجب به پسر رو به روم نگاه کردم. دستشو زیر چونه زده بود زل زده بود به من.
اگه اون لباسای مارک تنش نبود صد در صد فکر میکردم دیوونست..
دستمو جلو صورتش تکون دادم که به خودش اومد صاف سرجاش نشست صداشو صاف کرد:
واقعا تو اون چیزی هستی که میخوام!
اخمامو تو هم کشید : یعنی چی؟! درست حرف بزن بیینم!
تک خنده ایی کرد: اووه چه عصبی ولی جیگر خودت منحرفی من منظورم یه چی دیگه بود...!
ابرویی بالا انداختم: منظورت چی بود بگو بیینم.
خنده جذابی کرد و گفت: صبور باش گله من.
بعد دستشو بلند کرد....
دستشو بلند کرد گارسون رو صدا زد. لعنتی این پسره دیوونه ست این تینای گور به گور شده هم معلوم نیست کجاست!
گارسون اومد، پسره یه نگاه به من انداخت بدون اینکه از من سوالی بپرسه رو به گارسون گفت:
دوتا قهوه لطف کنید.
گارسون سری تکون داد. اخمامو تو هم کشیدم پسره بیشعور بدون اینکه از من بپرسه سفارشه قهوه داد نمیگه شاید من دوست نداشته باشم!
گارسون هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش زدم. راه رفته رو برگشت:
بله؟
از گوشه چشم به پسره نگاه کردم که متفکر به من زل زده بود.
مهسا: من قهوه نمیخورم برام آب پرتغال بیارید.
سری تکون داد و رفت. پسره تک خنده ایی کرد و تیکه شو داد به صندلی.
_عجب!
مثله خودش تکیه مو دادم به صندلی.
مهسا: بله عجب!
اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد یه ببخشید گفت تلفن رو جواب داد.
بدون اینکه در مورد صحبتاش کنجکاوی کنم نگاه مو دوختم به فضای کافه. جای دجی بود امروز به پیشنهاد تینا اومدیم اینجا الان هم خانوم رفته دستشویی هنوز نیومده. این پسره هم که حرص منو در آورده.
همین که وارد کافه شد یه نگاه به دور ور کافه انداخت وقتی منو دید پرو پرو اومد نشست پیش ما.
با صدای تینا به خودم اومد با چشمای گرد
۷.۹k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.