خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۷
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۷
صدامو صاف کردم و گفتم:
- یه چیزی هست در مورد نیک که باید بدونید!
پوزخند های صدا دار تهیونگ رو مخ بود! جدیداً چه نقش منفی شده!
سرمو بالا آوردم و به لحنم قاطعیت اضافه کردم و گفتم:
- برام مهم نیست در مورد رابطه ی منو نیک چه فکری کنید، میخواین فکر کنید دوست پسرمه، اکسمه، کراشمه، عشقمه، جونم براش میره و هر زر مفت دیگهای! (وانی!!! بچه این فیک رو میخونه!)
خب باشه حالا چرا سخت میگیری صبر کن مثه آدم حرف بزنم ای بابااا!
- به هر حال چه بخواین، چه نخواین نیک همینجا میمونه! دیگه حرفمو بیشتر از این ادامه نمیدم.. فعلاً!
اعضا با اخم به نیکی خیره شده بودند.
بدبخت نیکی رو وارد چه بازی کردم، الان همه ی اعضا ازش متنفرن.. خخخ!
به سمت اتاقم حرکت کردم و نیکی رو بین اعضا تنها گذاشتم.
از دید نیکی
اعضا جوری نگام میکردن که انگار قاتل جدشونم دارم پولاشونو بالا میکشم!
بخدا که انتظار من از خونه ی بی تی اس این نبود!
اینه حکمت ما توی این فیک لعنتی؟ خدایی اینه؟
کوک: با وانیا چه خصومتی داری؟
سرمو بلند کردم و با کوک چشم تو چشم شدم. با وانیا؟ الان یعنی بگم؟ نه باید تند رفتار کنم بفهمه دنیا دست کیه! آره..
- گمون نکنم مجبور باشم به سوالاتتون جواب بدم
شوگا: بعنوان یک پسر خیلی ریزه میزه ای!
قربون تیزیه بایسم بشم!
- شما هم بعنوان یک پسر خیلی .....
بگم کوتاهه؟ نه باو، من غلط کنم به عشقم هیت بدم! به این خوش فرمی! خب پس الان چی بگم؟ ای بابااا گیر کردم!
وانیا: نیککککک؟
- هاان؟
وانیا: کجا موندی؟
- آاا، الان میام!
سریع محل حادثه رو ترک کردم و خودم رو انداختم تو اتاق وانی!
- واااییی شانس آوردما!!
وانیا: تو چی؟
سرمو بلند کردم که دیدم وانیا تنها با شورت و سوتین نشسته رو تخت دار اتکت لباسش رو میکنه!
- وانیاااا
وانیا: هاا؟ چته چرا داد میزنی؟
- اگه به جای من یکی از اعضا در این اتاقو باز می کرد چه غلطی میکردی؟
وانیا: چه غلطی میکردم؟ والا غلط خاصی نمیکردم..
- یعنی تو انقدر باهاشون راحتی؟
وانی دوباره خودش رو به در آوردن اتکت لباسش مشغول کرد و گفت:
- به مکنه لاین نمیشه اعتماد کرد مخصوصاً جیمین!!!! ولی نامجون و جین و هوسوک پاک اند، زیاد اهمیت نمیدن!
با شک و تردید گفتم:
- اونوقت یونگی چی؟
کمی فکر کرد و گفت:
- خب، برخلاف قیافه ی کیوتش از همه بدتره! حواستو جم کن!!!!
- حاجی چی میگی؟
با خنده گفت:
- ترسیدی؟
سینه مو سپهر کردم و گفتم:
- نه باباا! از چی بترسم؟
وانیا بی اهمیت گفت:
- اههههه! این مارک لعنتی باز نمیشهه.. برو یه قیچی بیار برام ..
- باشه، الان میرم.
...
.
.
.
.
.
.
و وانیایی ک نیکی بدبخت گیر اورده تعمه کنهπ-π💔
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
صدامو صاف کردم و گفتم:
- یه چیزی هست در مورد نیک که باید بدونید!
پوزخند های صدا دار تهیونگ رو مخ بود! جدیداً چه نقش منفی شده!
سرمو بالا آوردم و به لحنم قاطعیت اضافه کردم و گفتم:
- برام مهم نیست در مورد رابطه ی منو نیک چه فکری کنید، میخواین فکر کنید دوست پسرمه، اکسمه، کراشمه، عشقمه، جونم براش میره و هر زر مفت دیگهای! (وانی!!! بچه این فیک رو میخونه!)
خب باشه حالا چرا سخت میگیری صبر کن مثه آدم حرف بزنم ای بابااا!
- به هر حال چه بخواین، چه نخواین نیک همینجا میمونه! دیگه حرفمو بیشتر از این ادامه نمیدم.. فعلاً!
اعضا با اخم به نیکی خیره شده بودند.
بدبخت نیکی رو وارد چه بازی کردم، الان همه ی اعضا ازش متنفرن.. خخخ!
به سمت اتاقم حرکت کردم و نیکی رو بین اعضا تنها گذاشتم.
از دید نیکی
اعضا جوری نگام میکردن که انگار قاتل جدشونم دارم پولاشونو بالا میکشم!
بخدا که انتظار من از خونه ی بی تی اس این نبود!
اینه حکمت ما توی این فیک لعنتی؟ خدایی اینه؟
کوک: با وانیا چه خصومتی داری؟
سرمو بلند کردم و با کوک چشم تو چشم شدم. با وانیا؟ الان یعنی بگم؟ نه باید تند رفتار کنم بفهمه دنیا دست کیه! آره..
- گمون نکنم مجبور باشم به سوالاتتون جواب بدم
شوگا: بعنوان یک پسر خیلی ریزه میزه ای!
قربون تیزیه بایسم بشم!
- شما هم بعنوان یک پسر خیلی .....
بگم کوتاهه؟ نه باو، من غلط کنم به عشقم هیت بدم! به این خوش فرمی! خب پس الان چی بگم؟ ای بابااا گیر کردم!
وانیا: نیککککک؟
- هاان؟
وانیا: کجا موندی؟
- آاا، الان میام!
سریع محل حادثه رو ترک کردم و خودم رو انداختم تو اتاق وانی!
- واااییی شانس آوردما!!
وانیا: تو چی؟
سرمو بلند کردم که دیدم وانیا تنها با شورت و سوتین نشسته رو تخت دار اتکت لباسش رو میکنه!
- وانیاااا
وانیا: هاا؟ چته چرا داد میزنی؟
- اگه به جای من یکی از اعضا در این اتاقو باز می کرد چه غلطی میکردی؟
وانیا: چه غلطی میکردم؟ والا غلط خاصی نمیکردم..
- یعنی تو انقدر باهاشون راحتی؟
وانی دوباره خودش رو به در آوردن اتکت لباسش مشغول کرد و گفت:
- به مکنه لاین نمیشه اعتماد کرد مخصوصاً جیمین!!!! ولی نامجون و جین و هوسوک پاک اند، زیاد اهمیت نمیدن!
با شک و تردید گفتم:
- اونوقت یونگی چی؟
کمی فکر کرد و گفت:
- خب، برخلاف قیافه ی کیوتش از همه بدتره! حواستو جم کن!!!!
- حاجی چی میگی؟
با خنده گفت:
- ترسیدی؟
سینه مو سپهر کردم و گفتم:
- نه باباا! از چی بترسم؟
وانیا بی اهمیت گفت:
- اههههه! این مارک لعنتی باز نمیشهه.. برو یه قیچی بیار برام ..
- باشه، الان میرم.
...
.
.
.
.
.
.
و وانیایی ک نیکی بدبخت گیر اورده تعمه کنهπ-π💔
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
۲۱.۰k
۲۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.