خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت 8
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت 8
وانیا: نیکی منگله! .. نیکی خره!! نیکی کلاس اولههه!!! دِ لامصب پاشووو
به اجبار چشام رو باز کردم و با صدای خواب آلودم گفتم:
- وانی نصف شبی چته؟
+ بلند شو مثه گربه ها میخوابی!!
- ساا.. ساعت چنده؟
+ سه و نیم
چشام از تعجب گرد شد و با صدایی که بلندیش دست خودم نبود داد زدم:
- خب چه مرضی داری صدام میکنی لعنتی؟؟؟
+ سر من داد نزن بی تربیت!!! نمیدونی روحیه ام ضعیفه؟
- وانی!!!
+ ها؟
- وانیییی!
+ هااااا؟
- وانیاااااا
+ دِ چته قرص وانیا خوردی؟
- چی میخوای نصف شبی؟
+ خب بلند شو بت میگم!
- من برات آب نمیارم، به جهنم که از تاریکی میترسی!!
+ هوووی عمه ات از تاریکی میترسه! کی آب خواست فیلسوف؟ بلند شو باید یه عملیاتی انجام بدیم!
سرمو از زیر پتو درآوردم و سوالی گفتم:
- چه عملیاتی؟
+ خب بلند شو تا وسط راه بهت بگم.
یه نگاه به تختم انداختم و یه نگاه به چهره ی منتظر وانیا..
- وانی بخدا اگه سرکاری باشه دیگه نه من نه تو!!!!
+ حالا انگار کشته مرده شم! قبلنا پایه تر بودیهااا!
از تخت اومدم پایین و ناله کنان گفتم:
- دِ لعنتی خوابم میاد!
وانی با بی شرمی ادای منو در آورد و در اتاق رو باز کرد.
نه این آدم نمیشه! من ازش قطع امید کردم!
پاورچین پاورچین پشت سرش از راهروی اتاق ها عبور کردیم
وانیا خودشو رسوند به سال پذیرایی و منم پشت سرش مثله این بلا تکلیف ها حرکت میکردم!
خودشو پشت ستون قایم میکرد! مثه کرم رو زمین میخزید! با بی سیم الکی توی دستاش برا خودش حرف میزد! اصن وضعی بودددددد!
بخدا که این پیش فعالیش دیوونهاش کردههههه!
+ نیکی؟
- هااا؟
+ بیا این طناب رو بگیر ..
- این برا چیه؟؟؟
+ حالا بهت میگم، تو بگیرش!
با تعجب طناب رو از دستش گرفتم و گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟
+ تهشو گره بزن، همینجا ولش کن!
آخرش رو یک گره زدم و رو زمین انداختمش .
- خب؟
+ خب ببین معلوم میشه تو تاریکی؟
- چی؟
+ شاهکار علمیم!!
یه نگاه به طناب های وصل شده که بزور میشد با چشم غیرمسلح اونارو دید انداختم.
با تردید گفتم:
- گمونم برای دیدنش به دو چشم خفاش نیاز باشه!
+ خب عالیه، همینههه!
- وانی میخوای چیکار کنی؟
+ تنبیه!
- چی؟؟؟
+ یک بلایی سر این فرشته ها بیارم که تا عمر دارند اسم وانیا از سر زبونشون نیوفته!
.....
.
.
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
وانیا: نیکی منگله! .. نیکی خره!! نیکی کلاس اولههه!!! دِ لامصب پاشووو
به اجبار چشام رو باز کردم و با صدای خواب آلودم گفتم:
- وانی نصف شبی چته؟
+ بلند شو مثه گربه ها میخوابی!!
- ساا.. ساعت چنده؟
+ سه و نیم
چشام از تعجب گرد شد و با صدایی که بلندیش دست خودم نبود داد زدم:
- خب چه مرضی داری صدام میکنی لعنتی؟؟؟
+ سر من داد نزن بی تربیت!!! نمیدونی روحیه ام ضعیفه؟
- وانی!!!
+ ها؟
- وانیییی!
+ هااااا؟
- وانیاااااا
+ دِ چته قرص وانیا خوردی؟
- چی میخوای نصف شبی؟
+ خب بلند شو بت میگم!
- من برات آب نمیارم، به جهنم که از تاریکی میترسی!!
+ هوووی عمه ات از تاریکی میترسه! کی آب خواست فیلسوف؟ بلند شو باید یه عملیاتی انجام بدیم!
سرمو از زیر پتو درآوردم و سوالی گفتم:
- چه عملیاتی؟
+ خب بلند شو تا وسط راه بهت بگم.
یه نگاه به تختم انداختم و یه نگاه به چهره ی منتظر وانیا..
- وانی بخدا اگه سرکاری باشه دیگه نه من نه تو!!!!
+ حالا انگار کشته مرده شم! قبلنا پایه تر بودیهااا!
از تخت اومدم پایین و ناله کنان گفتم:
- دِ لعنتی خوابم میاد!
وانی با بی شرمی ادای منو در آورد و در اتاق رو باز کرد.
نه این آدم نمیشه! من ازش قطع امید کردم!
پاورچین پاورچین پشت سرش از راهروی اتاق ها عبور کردیم
وانیا خودشو رسوند به سال پذیرایی و منم پشت سرش مثله این بلا تکلیف ها حرکت میکردم!
خودشو پشت ستون قایم میکرد! مثه کرم رو زمین میخزید! با بی سیم الکی توی دستاش برا خودش حرف میزد! اصن وضعی بودددددد!
بخدا که این پیش فعالیش دیوونهاش کردههههه!
+ نیکی؟
- هااا؟
+ بیا این طناب رو بگیر ..
- این برا چیه؟؟؟
+ حالا بهت میگم، تو بگیرش!
با تعجب طناب رو از دستش گرفتم و گفتم:
- خب حالا چیکار کنم؟
+ تهشو گره بزن، همینجا ولش کن!
آخرش رو یک گره زدم و رو زمین انداختمش .
- خب؟
+ خب ببین معلوم میشه تو تاریکی؟
- چی؟
+ شاهکار علمیم!!
یه نگاه به طناب های وصل شده که بزور میشد با چشم غیرمسلح اونارو دید انداختم.
با تردید گفتم:
- گمونم برای دیدنش به دو چشم خفاش نیاز باشه!
+ خب عالیه، همینههه!
- وانی میخوای چیکار کنی؟
+ تنبیه!
- چی؟؟؟
+ یک بلایی سر این فرشته ها بیارم که تا عمر دارند اسم وانیا از سر زبونشون نیوفته!
.....
.
.
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
۱۴.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.