🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۳۰ -اون روزکه رفتم تواتاق.موه
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۳۰ #-اون روزکه رفتم تواتاق.موهای دختره رو گرفته بود ومیکشید دختر بیچاره عین بید میلرزید.
-لابد اونم تو بغلت...
سرمو پایین انداختم وریز خندیدم..
-نه خانم ..
-نمیخواد منو گول بزنی..
-خانم من که عمدا بغلش نکردم..در ضمن اون الان منو عین باباش میبینه نمیتونم ازش فاصله بگیرم که...برای وابستگی شدید یه همچین چیزایی هم باید باشه دیگه...
-حتمابعدها بوس اینام هست؟؟بی حواس گفتم:
-شاید...
خانم رضایی همچین نگام کرد که حساب کار دستم امد سریع از جام بلند ...
-بااجازتون من دیگه برم..اجازه هست ؟؟
-عرفان خان اگه بفهمم همچین اتفاقی افتاده تیکه بزرگت گوشته حالا هم میتونی بری...خندیدم واز اتاق بیرون رفتم..
-خانم رضایی چون میدونست من دوست امیرم وباهم عین داداشیم باهام راحت بود منم همینطور بعضی وقتا باامیر میرفتیم خونه اش آخه تنها بود وهیچ فرزندی نداشت وامیر گاهی وقتا بهش سرمیزد بعضی مواقع منم همراهش میرفتم وکلی سربه سرش میذاشتیم..
داخل اتاق بابا شدم...
یه کتاب دستش بود وچیزی میخوند...
-سلام بابا..چشم از کتاب گرفت وبه من نگاه کرد..
-سلام پسرم خسته نباشی..روی تخت کنارش نشستم...
-بابا میخوام فردا ببرمت دکتر..
-برای چی باباجان من که سالمم..
-پاهات که سالم نیست..خداروچه دیدی شاید خوب شدی..بابالبخند کوچولویی زدوگفت:
-این پاها دیگه خوبی بهشون نیومده فکر نکنم دیگه خوب بشن...
-حالا میریم یه امتحانی میکنیم..
-هزینه داره..
-باباتو نگران هزینش نباش...به فکرسلامتیت باش هزینش بامن من حاضرم همه چیزمو بدم تورو دوباره سروپا ببینم..
بابا دستموفشردوگفت:
-پسرم من تورو نداشتم چیکار میکردم...به دستاش بوسه زدم پ
-من نوکرتم هستم بابا شماجون بخواه..
-خندیدوگفت:
-جونت سلامت پسرم..
از جام بلندشدم
-شما شام خوردین؟؟
-آره بروبخورنوش جونت.
-پس منم برم بخورم که بازسروکله ای این امیر سریش پیداش میشه.بااون هیکل گوریلیش.هیچکس نیست بهش بگه آخه این هیکله براخودت ساختی عضله ای خودمو به بابا نشون دادم فقط خودمو عشقه یک هیکلی دارم دختر کش..بابا درحالیکه میخندید پشت سرمو نگاه کرد..
-سریش وگوریل کیه؟؟
-عه بابا توکه حرف نزدی که بگم ادای امیرودرآوردی پس چراصدای امیرامد؟
-بابا خندیدوگفت:
-امیر الان دقیقا پشت سرته ..نیشم شل شدوآروم پشت سرمو نگاه کردم..
-به به آقاامیر گل وگلاب از اینطرفا کم پیدایی روزی یبار میبینمت..همین الان به بابا ازخوبیات میگفتم..
پس گردنموگرفت وباصدایی که حرص وخنده توش موج میزد گفت:
-تو بیامن باتو کار دارم..سفت در اتاقو چسپیدم
-بابا به دادم برس نوکرتم این الان خشم گرازیش فوران کرده منو تیکه تیکه میکنه بی عرفان میشی بابازدزیرخنده. امیرم ریز ریز میخندید..
نویسنده:S
-لابد اونم تو بغلت...
سرمو پایین انداختم وریز خندیدم..
-نه خانم ..
-نمیخواد منو گول بزنی..
-خانم من که عمدا بغلش نکردم..در ضمن اون الان منو عین باباش میبینه نمیتونم ازش فاصله بگیرم که...برای وابستگی شدید یه همچین چیزایی هم باید باشه دیگه...
-حتمابعدها بوس اینام هست؟؟بی حواس گفتم:
-شاید...
خانم رضایی همچین نگام کرد که حساب کار دستم امد سریع از جام بلند ...
-بااجازتون من دیگه برم..اجازه هست ؟؟
-عرفان خان اگه بفهمم همچین اتفاقی افتاده تیکه بزرگت گوشته حالا هم میتونی بری...خندیدم واز اتاق بیرون رفتم..
-خانم رضایی چون میدونست من دوست امیرم وباهم عین داداشیم باهام راحت بود منم همینطور بعضی وقتا باامیر میرفتیم خونه اش آخه تنها بود وهیچ فرزندی نداشت وامیر گاهی وقتا بهش سرمیزد بعضی مواقع منم همراهش میرفتم وکلی سربه سرش میذاشتیم..
داخل اتاق بابا شدم...
یه کتاب دستش بود وچیزی میخوند...
-سلام بابا..چشم از کتاب گرفت وبه من نگاه کرد..
-سلام پسرم خسته نباشی..روی تخت کنارش نشستم...
-بابا میخوام فردا ببرمت دکتر..
-برای چی باباجان من که سالمم..
-پاهات که سالم نیست..خداروچه دیدی شاید خوب شدی..بابالبخند کوچولویی زدوگفت:
-این پاها دیگه خوبی بهشون نیومده فکر نکنم دیگه خوب بشن...
-حالا میریم یه امتحانی میکنیم..
-هزینه داره..
-باباتو نگران هزینش نباش...به فکرسلامتیت باش هزینش بامن من حاضرم همه چیزمو بدم تورو دوباره سروپا ببینم..
بابا دستموفشردوگفت:
-پسرم من تورو نداشتم چیکار میکردم...به دستاش بوسه زدم پ
-من نوکرتم هستم بابا شماجون بخواه..
-خندیدوگفت:
-جونت سلامت پسرم..
از جام بلندشدم
-شما شام خوردین؟؟
-آره بروبخورنوش جونت.
-پس منم برم بخورم که بازسروکله ای این امیر سریش پیداش میشه.بااون هیکل گوریلیش.هیچکس نیست بهش بگه آخه این هیکله براخودت ساختی عضله ای خودمو به بابا نشون دادم فقط خودمو عشقه یک هیکلی دارم دختر کش..بابا درحالیکه میخندید پشت سرمو نگاه کرد..
-سریش وگوریل کیه؟؟
-عه بابا توکه حرف نزدی که بگم ادای امیرودرآوردی پس چراصدای امیرامد؟
-بابا خندیدوگفت:
-امیر الان دقیقا پشت سرته ..نیشم شل شدوآروم پشت سرمو نگاه کردم..
-به به آقاامیر گل وگلاب از اینطرفا کم پیدایی روزی یبار میبینمت..همین الان به بابا ازخوبیات میگفتم..
پس گردنموگرفت وباصدایی که حرص وخنده توش موج میزد گفت:
-تو بیامن باتو کار دارم..سفت در اتاقو چسپیدم
-بابا به دادم برس نوکرتم این الان خشم گرازیش فوران کرده منو تیکه تیکه میکنه بی عرفان میشی بابازدزیرخنده. امیرم ریز ریز میخندید..
نویسنده:S
۹.۷k
۱۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.