من دوستت دارم دیونه پارت۳۱
من دوستت دارم دیونه #پارت۳۱ #
امیرم ریز ریز میخندیدومنوبه سمت بیرون ازاتاق هدایت میکرد.
از اتاق بیرون رفتیم..منو هل داد وسط حال آستینای لباسشو بالا زد
- که من گوریلم..
منم خواستم مثل اون آستینامو بالابزنم تای ابرومو بالا دادم .دستمو سمت آستینام بردم که دیدم...عه من که آستین ندارم امیر قرمز شده بوداز خنده..فاز جومونگو گرفتم وباداد دویدم سمت امیر که لامروت جاخالی دادوباکله رفتم تو دیوار...
-وای ننه سرم ...
شروع کردم به بدوبیراه گفتن... امیردرحالیکه میخندیدگفت:
-نوش جونت حالا برو آماده شو تا بریم..انگشتمو به حالت تحدیدسمتش گرفتم وگفتم یکی طلبت یه روزی کمرتو میشکونم حالا میبینی..امیر سمتم یورش آورد خندیدمو با عجله سمت اتاقم راه افتادم....
-سلام برآقاصادق خوبی..
-آره خوبم...من خوبم...بعد شروع کرد به حرف زدن با خودش..لبخندی زدمو از کنارش رد شدم...خواستم برم سمت ساختمان رویارو دیدم که زیر یه درخت روی زمین نشسته بود ودفتر نقاشیشم جلوش بود.
-سلام دختر بابا ..فقط نگام کردولبخند زد..
-تواین سرما چرااینجانشستی بعد به آسمون نگاه کردم ابری بود وامکان بارش صددرصد.ـ.-بلندشو بریم داخل.-..
-نچ
-سرما میخوردت.
متعجب نگام کرد..بادیدن حالت چشماش دلم یجوری شد..سریع به خودم امدم وچشم ازش گرفتم ازجام بلندشدمو باعجله سمت ساختمان راه افتادم..
-خدایااین دختره داره بامن چیکار میکنه .اگه خوب بشه وبره من میتونم تحمل کنم..مسلما نه.من نمیتونم دوریشوتحمل کنم..خدایاکمکم کن.توبدراهی افتادم.. ...طبق پیشبینی من شروع کرد به باریدن..خیلی هم شدید.داخل اتاق رویاشدم ولی نبود باخودم گفتم نکنه هنوز اون بیرونه...باعجله از راه پله پایین رفتم به محض اینکه از درساختمان بیرون رفتم چشمم به رویا خوردکه تو بارون میچرخید ومیخندیداونم باصدای بلند...لبخندی زدم وباعجله سمتش راه افتادم...بادیدن من سمتم دویدوخودشوانداخت تو بغلم بلندش کردمو میچرخیدم اونم بلند بلند میخندید..رویامن دوستت دارم..دوستت دارم..)
-چه فکرشومی توسرته که نیشت اینجوری شل شده..
ترسیده به خانم رضایی نگاه کردم...
-ه ..هیچی ..یاد یه فیلم هندی افتادم خندم گرفت...
-آره جون خودت منم باور کردم..حالاهم اگه فیلم هندیا باز به ذهنت هجوم نمیارن برو اون دختره رو بیار تا سرما نخورده...تازه یادم امد که امده بود رویارو از زیر بارون بیارم بیرون .باعجله سمتش راه افتادم..بهش نزدیک شدمودستشو گرفتم..
- دختر بابا دیگه آب بازی بسه بهتره بریم داخل تاسرما نخوردی.
دستشواز تودستم بیرون کشیدوگفت:
-سقف آسمون چکه کرده ازبالا داره آب میریزه ..باشنیدن حرفش زدم زیرخنده..
-بخداکه دیونه ای شیطونی مثل توندیدم..
-عرفان داری چیکارمیکنی بیارش دیگه.دستموبراخانم رضایی بلندکردم.
نویسنده:S
امیرم ریز ریز میخندیدومنوبه سمت بیرون ازاتاق هدایت میکرد.
از اتاق بیرون رفتیم..منو هل داد وسط حال آستینای لباسشو بالا زد
- که من گوریلم..
منم خواستم مثل اون آستینامو بالابزنم تای ابرومو بالا دادم .دستمو سمت آستینام بردم که دیدم...عه من که آستین ندارم امیر قرمز شده بوداز خنده..فاز جومونگو گرفتم وباداد دویدم سمت امیر که لامروت جاخالی دادوباکله رفتم تو دیوار...
-وای ننه سرم ...
شروع کردم به بدوبیراه گفتن... امیردرحالیکه میخندیدگفت:
-نوش جونت حالا برو آماده شو تا بریم..انگشتمو به حالت تحدیدسمتش گرفتم وگفتم یکی طلبت یه روزی کمرتو میشکونم حالا میبینی..امیر سمتم یورش آورد خندیدمو با عجله سمت اتاقم راه افتادم....
-سلام برآقاصادق خوبی..
-آره خوبم...من خوبم...بعد شروع کرد به حرف زدن با خودش..لبخندی زدمو از کنارش رد شدم...خواستم برم سمت ساختمان رویارو دیدم که زیر یه درخت روی زمین نشسته بود ودفتر نقاشیشم جلوش بود.
-سلام دختر بابا ..فقط نگام کردولبخند زد..
-تواین سرما چرااینجانشستی بعد به آسمون نگاه کردم ابری بود وامکان بارش صددرصد.ـ.-بلندشو بریم داخل.-..
-نچ
-سرما میخوردت.
متعجب نگام کرد..بادیدن حالت چشماش دلم یجوری شد..سریع به خودم امدم وچشم ازش گرفتم ازجام بلندشدمو باعجله سمت ساختمان راه افتادم..
-خدایااین دختره داره بامن چیکار میکنه .اگه خوب بشه وبره من میتونم تحمل کنم..مسلما نه.من نمیتونم دوریشوتحمل کنم..خدایاکمکم کن.توبدراهی افتادم.. ...طبق پیشبینی من شروع کرد به باریدن..خیلی هم شدید.داخل اتاق رویاشدم ولی نبود باخودم گفتم نکنه هنوز اون بیرونه...باعجله از راه پله پایین رفتم به محض اینکه از درساختمان بیرون رفتم چشمم به رویا خوردکه تو بارون میچرخید ومیخندیداونم باصدای بلند...لبخندی زدم وباعجله سمتش راه افتادم...بادیدن من سمتم دویدوخودشوانداخت تو بغلم بلندش کردمو میچرخیدم اونم بلند بلند میخندید..رویامن دوستت دارم..دوستت دارم..)
-چه فکرشومی توسرته که نیشت اینجوری شل شده..
ترسیده به خانم رضایی نگاه کردم...
-ه ..هیچی ..یاد یه فیلم هندی افتادم خندم گرفت...
-آره جون خودت منم باور کردم..حالاهم اگه فیلم هندیا باز به ذهنت هجوم نمیارن برو اون دختره رو بیار تا سرما نخورده...تازه یادم امد که امده بود رویارو از زیر بارون بیارم بیرون .باعجله سمتش راه افتادم..بهش نزدیک شدمودستشو گرفتم..
- دختر بابا دیگه آب بازی بسه بهتره بریم داخل تاسرما نخوردی.
دستشواز تودستم بیرون کشیدوگفت:
-سقف آسمون چکه کرده ازبالا داره آب میریزه ..باشنیدن حرفش زدم زیرخنده..
-بخداکه دیونه ای شیطونی مثل توندیدم..
-عرفان داری چیکارمیکنی بیارش دیگه.دستموبراخانم رضایی بلندکردم.
نویسنده:S
۷.۳k
۱۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.