🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۲۹ رویاوقتی دیدمنوصباجعفری به
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۲۹ #رویاوقتی دیدمنوصباجعفری بهش میخندیم .اخمی کردوازاتاق بیرون رفت.صباروفرستادم ازدلش دربیاره خودمم جلوپنجره قرارگرفتم وقتی یاد قیافش افتادم که باچه مظلومیتی نگام میکرد دلم براشرضعف رفت.داشتم میخندیدم که چشمم به دوتا از بیمارازداشتن دعوامیکردن ازاتاق بیرون امدموداخل حیاط شدم.
-بیشعور صدبار مگه نگفتم روی صندلی من نشین..
-بیشعور خودتی .خودتی ..خودتی..احمق اینجا جای خودمه .جای منو میخوای تصرف کنی ..از دعواشون خندم گرفت...سرهیچو پوچ دعوامیکردن..
-چیشده ارژنگ چرا دعوامیکنی؟؟
-به تو مربوط نیست بزغاله بعد بااون پسره که دعوامیکردن زدن زیرخنده..تودلم گفتم:
-بزغاله عمته
-داشتنم بهشون نگاه میکردم که حس کردم یه دست رفت تو جیب شلوارم دیگه به این کارش عادت کرده بودم مچ دستشوگرفتم...
-دستمو ول کن
-چرادست کردی تو جیب من؟؟
-دلم خواست واسه دست کردن تو جیبت باید از توأم اجازه بگیرم بی عقل....
خندیدمو گفتم:
-بی عقل نیستم ولی کم کم دارم میشم..اینو گفتمو سمت ساختمان راه افتادم...
چشمم به رویا افتاد که بالب ولوچه ای آویزون کنار دراتاق نشسته بود بهش نزدیک شدم....
-رویا چرااینجا نشستی دخترم...
دستشو سمت سرش برد ..
-اینجام درد میکنه.
-بروتو اتاق برات قرص میارم سرشو تکون دادورفت داخل...براش قرص بردم..قرصو خورد وروی تخت دراز کشید...
-چشماش قرمز قرمز شده بود...
-سرت خیلی درد میکنه؟؟؟
-آره..
-بخواب وقتی بیدار شدی خوب خوب میشی...
چشماشو رو هم گذاشت...ولی سریع بازشون کرد..نمیشه...نمیشه..
-چی نمیشه؟؟
دستشو رو سرش کشید...
-خوب نمیشه..دستاموسمت سرش بردمو شقیقه هاشو فشاردادم..سرم پایین انداختم که چشمم به چشماش افتاد..دستمام شروع به لرزیدن کرد..لعنتی گفتموازجام ببلندشدم..لعنتی اینطوری نگام نکن...
-خانم رضایی فکرکنم الان وقتشه تلنگره رو ایجابزنیم...
-چیه ازدستش خسته شدی؟؟
-نه اصلا
-بنظرت به اندازه ای کافی بهت وابسته شده ؟؟؟
-وقتی به حرف من گوش میده.حتی بخاطر من رگشومیزنه یعنی بهم وابستست دیگه..ولی اگه تلنگره کارساز نباشه..
- باید یکم دیگه صبر کنیم...
-باشه...ولی یه چیزی؟؟
-چی؟؟
-این پسره هست پسر عموی رویا..
-خب؟؟
-بنظرم اصلا آدم درستی نیست اگه خداخواست ورویا حالش خوب شد نباید بزاریم بره پیش اون ...
-وا آقاعرفان ما به زندگی مردم چیکارداریم.؟
نویسنده:S
-بیشعور صدبار مگه نگفتم روی صندلی من نشین..
-بیشعور خودتی .خودتی ..خودتی..احمق اینجا جای خودمه .جای منو میخوای تصرف کنی ..از دعواشون خندم گرفت...سرهیچو پوچ دعوامیکردن..
-چیشده ارژنگ چرا دعوامیکنی؟؟
-به تو مربوط نیست بزغاله بعد بااون پسره که دعوامیکردن زدن زیرخنده..تودلم گفتم:
-بزغاله عمته
-داشتنم بهشون نگاه میکردم که حس کردم یه دست رفت تو جیب شلوارم دیگه به این کارش عادت کرده بودم مچ دستشوگرفتم...
-دستمو ول کن
-چرادست کردی تو جیب من؟؟
-دلم خواست واسه دست کردن تو جیبت باید از توأم اجازه بگیرم بی عقل....
خندیدمو گفتم:
-بی عقل نیستم ولی کم کم دارم میشم..اینو گفتمو سمت ساختمان راه افتادم...
چشمم به رویا افتاد که بالب ولوچه ای آویزون کنار دراتاق نشسته بود بهش نزدیک شدم....
-رویا چرااینجا نشستی دخترم...
دستشو سمت سرش برد ..
-اینجام درد میکنه.
-بروتو اتاق برات قرص میارم سرشو تکون دادورفت داخل...براش قرص بردم..قرصو خورد وروی تخت دراز کشید...
-چشماش قرمز قرمز شده بود...
-سرت خیلی درد میکنه؟؟؟
-آره..
-بخواب وقتی بیدار شدی خوب خوب میشی...
چشماشو رو هم گذاشت...ولی سریع بازشون کرد..نمیشه...نمیشه..
-چی نمیشه؟؟
دستشو رو سرش کشید...
-خوب نمیشه..دستاموسمت سرش بردمو شقیقه هاشو فشاردادم..سرم پایین انداختم که چشمم به چشماش افتاد..دستمام شروع به لرزیدن کرد..لعنتی گفتموازجام ببلندشدم..لعنتی اینطوری نگام نکن...
-خانم رضایی فکرکنم الان وقتشه تلنگره رو ایجابزنیم...
-چیه ازدستش خسته شدی؟؟
-نه اصلا
-بنظرت به اندازه ای کافی بهت وابسته شده ؟؟؟
-وقتی به حرف من گوش میده.حتی بخاطر من رگشومیزنه یعنی بهم وابستست دیگه..ولی اگه تلنگره کارساز نباشه..
- باید یکم دیگه صبر کنیم...
-باشه...ولی یه چیزی؟؟
-چی؟؟
-این پسره هست پسر عموی رویا..
-خب؟؟
-بنظرم اصلا آدم درستی نیست اگه خداخواست ورویا حالش خوب شد نباید بزاریم بره پیش اون ...
-وا آقاعرفان ما به زندگی مردم چیکارداریم.؟
نویسنده:S
۶.۵k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.