پارت8
پارت8
بعد از تموم شدن غذا دستبند و لباس ها تشکر کردم و رفتم تو اتاق روی صندلی نشستم و به کتاب ها نگاه کردم رفتم سمت شون و یکی برداشتم و نشستم رو صندلی و گفتم باید خوندن نوشتن یاد بگیرم خدمتکارم رو صدا کردم بهش گفتم یه لغت نام به من بده اول پرسید برای چی که گفتم میخوام بخونم لغت نامه رو که داد چند تا برگه برداشتم اول از رو حروف ها خواندم بعد شروع به نوشتن از رو حروف کردم تا دیکته شون رو یاد بگیرم حدودا ده دور خواندم و ده دور نوشتم بعد شروع به از حفظ گفتن حروف بعد از حفظ نوشتن شون تا به خودم اومدم دیدم خورشید داره طلوع میکنه خندیدم و گفتم مگه چقدر بیدار موندم0_0
لوکا: حدودا آخرای شب بود از خواب بیدار شدم و خوابم نبرد رفتم تا تو حیاط عمارت قدم بزنم از بیرون دیدم که چراغ اتاق آلیس روشنه از درخت رفتم بالا که ببینم چیکار میکنه داشت لغت نامه میخوند از خنده ترکیدمD: آخه این وقت شب و از درخت اومدم پایین و برگشتم به تا دوباره بخوابم صبح ازش می پرسم واسه چی شب تا صبح بیدار بوده =_=
(نویسنده: داره درس میخونه خب)
آلیس: خیلی خسته بودم چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و چشمام رو بستم وقتی بیدار شدم خدمتکارم منو صدا میکرد و میگفت باید بلندشم تا صبحانه بخورم ولی من حوصله نداشتم گفتم فعلا میخواهم بخوابم پس صبحانه نمیخوام گفت امروز سر آشپز صبحانه مورد علاقه تون رو آماده کردن به زور از جام بلند شدم و گفتم من نمیتونم تا سالن برم میشه برام بیاریش اینجا خدمتکار گفت امر امر شماست و رفت انقدر خواب آلود بودم که حتی نشسته ام خوابم میبرد
لوکا: من و پدر تو سالن غذا خوری منتظر آلیس بودیم که خدمتکار اومد و گفت که اون امروز تو جاش غذا میخوره یاد صبح زود افتادم که هنوز برقش روشن بود با خودم گفتم بهتره تا وقتی ماجرا رو نفهمیدم به پدر چیزی نمیگم......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
بعد از تموم شدن غذا دستبند و لباس ها تشکر کردم و رفتم تو اتاق روی صندلی نشستم و به کتاب ها نگاه کردم رفتم سمت شون و یکی برداشتم و نشستم رو صندلی و گفتم باید خوندن نوشتن یاد بگیرم خدمتکارم رو صدا کردم بهش گفتم یه لغت نام به من بده اول پرسید برای چی که گفتم میخوام بخونم لغت نامه رو که داد چند تا برگه برداشتم اول از رو حروف ها خواندم بعد شروع به نوشتن از رو حروف کردم تا دیکته شون رو یاد بگیرم حدودا ده دور خواندم و ده دور نوشتم بعد شروع به از حفظ گفتن حروف بعد از حفظ نوشتن شون تا به خودم اومدم دیدم خورشید داره طلوع میکنه خندیدم و گفتم مگه چقدر بیدار موندم0_0
لوکا: حدودا آخرای شب بود از خواب بیدار شدم و خوابم نبرد رفتم تا تو حیاط عمارت قدم بزنم از بیرون دیدم که چراغ اتاق آلیس روشنه از درخت رفتم بالا که ببینم چیکار میکنه داشت لغت نامه میخوند از خنده ترکیدمD: آخه این وقت شب و از درخت اومدم پایین و برگشتم به تا دوباره بخوابم صبح ازش می پرسم واسه چی شب تا صبح بیدار بوده =_=
(نویسنده: داره درس میخونه خب)
آلیس: خیلی خسته بودم چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و چشمام رو بستم وقتی بیدار شدم خدمتکارم منو صدا میکرد و میگفت باید بلندشم تا صبحانه بخورم ولی من حوصله نداشتم گفتم فعلا میخواهم بخوابم پس صبحانه نمیخوام گفت امروز سر آشپز صبحانه مورد علاقه تون رو آماده کردن به زور از جام بلند شدم و گفتم من نمیتونم تا سالن برم میشه برام بیاریش اینجا خدمتکار گفت امر امر شماست و رفت انقدر خواب آلود بودم که حتی نشسته ام خوابم میبرد
لوکا: من و پدر تو سالن غذا خوری منتظر آلیس بودیم که خدمتکار اومد و گفت که اون امروز تو جاش غذا میخوره یاد صبح زود افتادم که هنوز برقش روشن بود با خودم گفتم بهتره تا وقتی ماجرا رو نفهمیدم به پدر چیزی نمیگم......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.