پارت7
پارت7
واقعا روز خوبی بود>_< که صحنه هایی از آینده این بدن تو سرم چرخید که قراره اعدام بشه و همه فاش*حه صدام میکردن و یه پسر موطلایی و چشم های سبز که میخواست من رو اعدام کنه وای نه باید جلوی این اتفاق رو بگیرم لو گفت آلیس حالت خوبه گفتم آره خوبم پدر گفت بچه ها وقت برگشتن به قصر هست دست داداش لو رو گرفتم و سوار کالسکه شدیم و به سمت قصر حرکت کردیم من کنار لو نشسته بودم که یهو از خستگی سرم رو گذاشتم رو شونه لو و خوابم برد وقتی بیدار شدم تو یه اتاق قشنگ و زیبا بودم زیبا تر از اتاق دیشب پر از عروسک و وسایل گرون قیمت که یهو پدر وارد اتاق شد و گفت خوب خوابیدی که لبخندی شیرین زدم و گفتم بله پدر و با خودم گفتم عجب پدر پر انرژی دارم که پدر بهم لبخند زد و گفت اتاق جدیدت چطوره دوستش داری که گفتم بله ممنون که گفت من میرم بیرون تا راحت باشی و بعد رفت از جام بلند شدم و رفتم جلو پنجره غروب خیلی قشنگ بود که یه نفر اومد و گفت بانوی کوچک من باید شما رو برای شام امشب آماده کنم و چند لباس خیلی قشنگ هم دستش بود همه رو روی تخت به ترتیب چید و گفت کدوم رو برای امشب انتخاب میکنید همه شون خیلی قشنگ بودن من از یه لباس نارنجی که ساده تر از بقیه بود خوشم اومد و گفتم اون رو میخوام و بعد چند نوع روبان و کفش آورد که من انتخاب کنم
بعد از پوشیدن لباس مو هام رو شانه زد و روبانی که انتخاب کرده بودم رو به مو هام بست به آینه نگاه کردم خیلی کیویت شده بودم که گفت این دستبند هدیه علاحضرت است دستبند نقره با یاقوت سرخ کبود چقد خوشگله بعد از آماده و مرتب شدنم با خدمتکار به اتاق غذا خوری رفتیم غذا ها آماده روی میز بود و پدر و لو منتظر من بودن رفتم و کنار لوکا نشستم و شروع به خوردن غذا کردیم.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
واقعا روز خوبی بود>_< که صحنه هایی از آینده این بدن تو سرم چرخید که قراره اعدام بشه و همه فاش*حه صدام میکردن و یه پسر موطلایی و چشم های سبز که میخواست من رو اعدام کنه وای نه باید جلوی این اتفاق رو بگیرم لو گفت آلیس حالت خوبه گفتم آره خوبم پدر گفت بچه ها وقت برگشتن به قصر هست دست داداش لو رو گرفتم و سوار کالسکه شدیم و به سمت قصر حرکت کردیم من کنار لو نشسته بودم که یهو از خستگی سرم رو گذاشتم رو شونه لو و خوابم برد وقتی بیدار شدم تو یه اتاق قشنگ و زیبا بودم زیبا تر از اتاق دیشب پر از عروسک و وسایل گرون قیمت که یهو پدر وارد اتاق شد و گفت خوب خوابیدی که لبخندی شیرین زدم و گفتم بله پدر و با خودم گفتم عجب پدر پر انرژی دارم که پدر بهم لبخند زد و گفت اتاق جدیدت چطوره دوستش داری که گفتم بله ممنون که گفت من میرم بیرون تا راحت باشی و بعد رفت از جام بلند شدم و رفتم جلو پنجره غروب خیلی قشنگ بود که یه نفر اومد و گفت بانوی کوچک من باید شما رو برای شام امشب آماده کنم و چند لباس خیلی قشنگ هم دستش بود همه رو روی تخت به ترتیب چید و گفت کدوم رو برای امشب انتخاب میکنید همه شون خیلی قشنگ بودن من از یه لباس نارنجی که ساده تر از بقیه بود خوشم اومد و گفتم اون رو میخوام و بعد چند نوع روبان و کفش آورد که من انتخاب کنم
بعد از پوشیدن لباس مو هام رو شانه زد و روبانی که انتخاب کرده بودم رو به مو هام بست به آینه نگاه کردم خیلی کیویت شده بودم که گفت این دستبند هدیه علاحضرت است دستبند نقره با یاقوت سرخ کبود چقد خوشگله بعد از آماده و مرتب شدنم با خدمتکار به اتاق غذا خوری رفتیم غذا ها آماده روی میز بود و پدر و لو منتظر من بودن رفتم و کنار لوکا نشستم و شروع به خوردن غذا کردیم.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۸k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.