پارت دوم
پارت دوم
ا.ت با شوک به پیام ها خیره شد
نمی دونست چی بگه
یعنی کار این هیترا بود؟
-نه...امکان نداره! من شک ندارم!
ا.ت قفل اتاقو باز کرد و به پذیرایی رفت
یونگی همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کرد
-من میدونم این دروغه...
گوشیش رو برداشت و شماره ی نامجون رو گرفت
٪الو؟
-نامجون..زودباش با اعضا بیایین اینجا!
٪چه اتفاقی افتاده؟
-بیایین خودتون متوجه میشین!
٪من و پسرا الان میاییم
و تماس قطع شد
تا قبل از اینکه پسرا بیان ا.ت دور خونه راه می رفت و زیر لب دعا می کرد اون چیزی نباشه که فکرشو میکنه
بالاخره پسرا رسیدن
٪مشکل چیه ا.ت؟
-یونگی..تبدیل شده به یه ادم..بی احساس!
*بریم از نزدیک ببینیم
-یونگی...ببین دوستات اومدن!
یونگی سرش رو بالا اورد و نگاه تهی از احساساتش رو به ا.ت و پسرا دوخت
+خب که چی؟
جین که یونگی رو بهتر از همه می شناخت گفت:
=اها! من فهمیدم مشکلش چیه! اون امروز حوصله نداره! نگران نباش ا.ت شی
-یعنی حتی حوصله منم نداره؟
=اره دیگه...بذار امروز تو حال خودش باشه فردا حالش خیلی بهتر میشه
-امیدوارم
×به خاطر یه موضوع کوچیک هممون این همه راه اومدیم؟
جونگکوک با غرغر اینو گفت
٪جونگکوک! ما باید هوای همدیگه رو داشته باشیم!
-بمونید حداقل یکم خستگی درکنین
٪نه ا.ت بریم بهتره...من باید رو البومم کار کنم بقیه هم باید به کارای خودشون برسن
ا.ت دیگه حرفی نزد
پسرا خداحافظی کردن و رفتن
ا.ت با این امید که فردا دیگه یونگی بی حوصله نیست به اتاق طراحیش رفت تا رو نقشه اش کار کنه
.....
نور افتاب مجبورش کرد تا بیدار بشه و از رخت خوابش دل بکنه
اما از اینکه یونگی کنارش نبود تعجب کرد!
حتما رفته بود به کمپانی
اما وقتی به پذیرایی اومد یونگی مثل دیروز نشسته بود روبروی پنجره و به خونه های پوشیده از برف خیره شده بود
-بازم که اینجایی!
یونگی توجهی به حرف ا.ت نکرد
-می خوام ببرمت بیرون..لباس بپوش
یونگی بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند شد
ا.ت با شوک به پیام ها خیره شد
نمی دونست چی بگه
یعنی کار این هیترا بود؟
-نه...امکان نداره! من شک ندارم!
ا.ت قفل اتاقو باز کرد و به پذیرایی رفت
یونگی همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کرد
-من میدونم این دروغه...
گوشیش رو برداشت و شماره ی نامجون رو گرفت
٪الو؟
-نامجون..زودباش با اعضا بیایین اینجا!
٪چه اتفاقی افتاده؟
-بیایین خودتون متوجه میشین!
٪من و پسرا الان میاییم
و تماس قطع شد
تا قبل از اینکه پسرا بیان ا.ت دور خونه راه می رفت و زیر لب دعا می کرد اون چیزی نباشه که فکرشو میکنه
بالاخره پسرا رسیدن
٪مشکل چیه ا.ت؟
-یونگی..تبدیل شده به یه ادم..بی احساس!
*بریم از نزدیک ببینیم
-یونگی...ببین دوستات اومدن!
یونگی سرش رو بالا اورد و نگاه تهی از احساساتش رو به ا.ت و پسرا دوخت
+خب که چی؟
جین که یونگی رو بهتر از همه می شناخت گفت:
=اها! من فهمیدم مشکلش چیه! اون امروز حوصله نداره! نگران نباش ا.ت شی
-یعنی حتی حوصله منم نداره؟
=اره دیگه...بذار امروز تو حال خودش باشه فردا حالش خیلی بهتر میشه
-امیدوارم
×به خاطر یه موضوع کوچیک هممون این همه راه اومدیم؟
جونگکوک با غرغر اینو گفت
٪جونگکوک! ما باید هوای همدیگه رو داشته باشیم!
-بمونید حداقل یکم خستگی درکنین
٪نه ا.ت بریم بهتره...من باید رو البومم کار کنم بقیه هم باید به کارای خودشون برسن
ا.ت دیگه حرفی نزد
پسرا خداحافظی کردن و رفتن
ا.ت با این امید که فردا دیگه یونگی بی حوصله نیست به اتاق طراحیش رفت تا رو نقشه اش کار کنه
.....
نور افتاب مجبورش کرد تا بیدار بشه و از رخت خوابش دل بکنه
اما از اینکه یونگی کنارش نبود تعجب کرد!
حتما رفته بود به کمپانی
اما وقتی به پذیرایی اومد یونگی مثل دیروز نشسته بود روبروی پنجره و به خونه های پوشیده از برف خیره شده بود
-بازم که اینجایی!
یونگی توجهی به حرف ا.ت نکرد
-می خوام ببرمت بیرون..لباس بپوش
یونگی بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند شد
۵۰.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.