هرچند حیا میکند از بوسهی ما دوست

هرچند حیا می‌کند از بوسه‌ی ما دوست
دلتنگی ما بیشتر از دلهره‌ی اوست

الفت چه طلسمی‌ست که باطل‌شدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست

ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست

یک‌بار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست

از کوشش بیهوده‌ی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست

فاضل نظری
دیدگاه ها (۶)

آنڪہ عمرے بـہ ڪمین بود،بـہ دام افٺادہچشم آهو بـہ شڪار آمدہ،م...

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشمحیف باشد که تو یار من و...

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است،از جواهر خانه ی خالی نگهب...

با یقین آمده بودیم و مردد رفتیمبه خیابان شلوغی که نباید رفتی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط