پارت ۱۶۳ رمان کت رنگی
پارت ۱۶۳ رمان کت رنگی
#جونگکوک
ساعت ۱۰ شب زودتر از همه اعضا رفتم خونه و خودمو انداختم روی مبل .. سه هفته گذشته ولی انگار همین دیروز کنارم بود. تو فکرش بودم. یه لحظه از فکرش بیرون نمیومدم! تقریبا یه حالت بین هنگ کردن و غم وحشتناکی توی خودم حس میکردم.
آخرین حرف هاشو یادمه حتی یادمه با چه تناژی اون حرف هارو بهم زد.... بهش قول دادم که مشروب نخورم .. پس حتی یه قطره هم نخوردم! ذره ذره وجودم از غم داشت سرازیر میشد و مشروب میتونست گزینه مناسبی برای فراموش کردنش حتی برای چند ساعت باشه .. اما نمیتونم ! نمیتونم زیر قولم بهت بزنم! گرچه تو خیلی راحت منو با بی رحمی رها کردی !
اشک های گرم از گوشه چشمام میومد پایین ! .. بی صدا حتی بدون حتی هق زدنی وحشتناک گریه میکردم. انگار خلاء بود. هیچ صدایی هیچ صدا... حتی صدای گریه هام رو هم نمیشنیدم فقط سر خوردن یه مایع گرم رو روی لب هام حس کردم. مردمک چشمام توی امواج غلیظ اشک هام داشت غرق میشد. توی حال بد خودم بودم که صدای زنگ در موجب شد به خودم بیام ... یه دستمال برداشتم و اشک هامو پاک کردم. دماغمو کشیدم بالا و رفتم پشت در ! ..
در رو باز کردم .. جویی بود ! اومده بود پیشم! خودش تنها ! با دیدن اون یاد سومی میوفتادم . اون بود که اونو با خودش آورد و باعث شد من عاشقش بشم. دیدنش خیلی آرامش بخش بود.
جویی: جونگ کوک ! میشه بیام تو!؟
رفتم کنار و اومد توی خونه ! رفتار هام سرد شده بود و دست خودم نبود... خواستم باهاش گرم حرف بزنم اما نشد
من: جویی ! چرا اومدی؟
جویی: نگرانت بودم...
#جویی
خونه اش مرتب بود... رفتم کیفمو گذاشتم روی مبل ولی با دیدن جای خیسی روی متکا فهمیدم گریه کرده... از صورتش هم ملوم بود که خیلی گریه کرده .. خداروشکر میکردم که چیزی رو نشکسته و به خودش آسیب نزده !
کوک: لازم نبود بیایی جویی ! بیا میرسونمت ! این وقت شب تنها اومدی !
میخواست سویچ رو برداره و بره بیرون که رفتم جلوش و وایستادم !
من: میخوام امشب اینجا باشم جونگ کوک !
سویچ رو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم و گذاشتم روی اوپن ! ... دستمو بردمو میخواستم موهاشو کنار بزنم که دستمو کنار زد !
از لحاظ روان شناسی این رفتار هاش طبیعی بود .. من به دل نگرفتم اما خودش از رفتارش ناراحت شد!
کوک: ج..جویی ! آه.. ببخش ..
من: نه کوک ! عیبی نداره ! بزار ببینم چی داریم واسه خوردن هوم؟
کوک: ولی من اشتها ندارم !
من: جونگ کوک باید یه چیزی بخوری وگرنه مریض میشی!
بدون اینکه جوابمو بده رفت روی مبل و دوباره همون جا دراز کشید .. من خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم بعد از یه ربع دیدم خیلی ساکته ! یه پتو از روی تختش اوردم و خواستم بندازم روش که دیدم بیداره و کل بالشت رو خیس کرده بود و داشت گریه میکرد اما با دیدن من جلوی خودش ... دست و پاشو گم کرد
#جونگکوک
ساعت ۱۰ شب زودتر از همه اعضا رفتم خونه و خودمو انداختم روی مبل .. سه هفته گذشته ولی انگار همین دیروز کنارم بود. تو فکرش بودم. یه لحظه از فکرش بیرون نمیومدم! تقریبا یه حالت بین هنگ کردن و غم وحشتناکی توی خودم حس میکردم.
آخرین حرف هاشو یادمه حتی یادمه با چه تناژی اون حرف هارو بهم زد.... بهش قول دادم که مشروب نخورم .. پس حتی یه قطره هم نخوردم! ذره ذره وجودم از غم داشت سرازیر میشد و مشروب میتونست گزینه مناسبی برای فراموش کردنش حتی برای چند ساعت باشه .. اما نمیتونم ! نمیتونم زیر قولم بهت بزنم! گرچه تو خیلی راحت منو با بی رحمی رها کردی !
اشک های گرم از گوشه چشمام میومد پایین ! .. بی صدا حتی بدون حتی هق زدنی وحشتناک گریه میکردم. انگار خلاء بود. هیچ صدایی هیچ صدا... حتی صدای گریه هام رو هم نمیشنیدم فقط سر خوردن یه مایع گرم رو روی لب هام حس کردم. مردمک چشمام توی امواج غلیظ اشک هام داشت غرق میشد. توی حال بد خودم بودم که صدای زنگ در موجب شد به خودم بیام ... یه دستمال برداشتم و اشک هامو پاک کردم. دماغمو کشیدم بالا و رفتم پشت در ! ..
در رو باز کردم .. جویی بود ! اومده بود پیشم! خودش تنها ! با دیدن اون یاد سومی میوفتادم . اون بود که اونو با خودش آورد و باعث شد من عاشقش بشم. دیدنش خیلی آرامش بخش بود.
جویی: جونگ کوک ! میشه بیام تو!؟
رفتم کنار و اومد توی خونه ! رفتار هام سرد شده بود و دست خودم نبود... خواستم باهاش گرم حرف بزنم اما نشد
من: جویی ! چرا اومدی؟
جویی: نگرانت بودم...
#جویی
خونه اش مرتب بود... رفتم کیفمو گذاشتم روی مبل ولی با دیدن جای خیسی روی متکا فهمیدم گریه کرده... از صورتش هم ملوم بود که خیلی گریه کرده .. خداروشکر میکردم که چیزی رو نشکسته و به خودش آسیب نزده !
کوک: لازم نبود بیایی جویی ! بیا میرسونمت ! این وقت شب تنها اومدی !
میخواست سویچ رو برداره و بره بیرون که رفتم جلوش و وایستادم !
من: میخوام امشب اینجا باشم جونگ کوک !
سویچ رو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم و گذاشتم روی اوپن ! ... دستمو بردمو میخواستم موهاشو کنار بزنم که دستمو کنار زد !
از لحاظ روان شناسی این رفتار هاش طبیعی بود .. من به دل نگرفتم اما خودش از رفتارش ناراحت شد!
کوک: ج..جویی ! آه.. ببخش ..
من: نه کوک ! عیبی نداره ! بزار ببینم چی داریم واسه خوردن هوم؟
کوک: ولی من اشتها ندارم !
من: جونگ کوک باید یه چیزی بخوری وگرنه مریض میشی!
بدون اینکه جوابمو بده رفت روی مبل و دوباره همون جا دراز کشید .. من خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم بعد از یه ربع دیدم خیلی ساکته ! یه پتو از روی تختش اوردم و خواستم بندازم روش که دیدم بیداره و کل بالشت رو خیس کرده بود و داشت گریه میکرد اما با دیدن من جلوی خودش ... دست و پاشو گم کرد
۶.۰k
۲۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.