سلام بانو

سلام بانو !
در سیاهی چشم‌های من
پائیزِ صد ساله شد
خلقِ من تنگتر از سرخ‌ترین غروبی که دیده ای
هذیانِ لحظه‌هایی‌ را می‌گوید که بی‌ آمدن، گذشت
ناچارم بانو
باید چنان بی‌ قرار از خیالِ ریشه‌ام بگریزم
تا خودم را در بارانی که قرار است خیسمان کند، گم کنم
باید چنان بی‌ صدا کنارِ قدم‌هایت بشکنم
تا جاودانه کنم
صلابتِ عشق را
در زرد و نارنجی فصلی که نزدیک است
فصلی که می‌‌آید
تا به یاد آوری دوستت داشتم
تا به یاد آوری دوباره دوست داشته باشی‌
دوست داشته باشی‌
کسی‌ از عطرِ نمناکِ کوچه بگذرد
و بگوید
سلام بانو !
دیدگاه ها (۱)

و کاش ندانیتمام این سال هامرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده استکه...

خدایا🙏 لحظه لحظه زندگی دوستانم راپُر از یاد خود بفرما🙏 چون ...

برایم حرف بزنسکوتت را دوست ندارمسکوتت بوی بغض می دهداز جهانی...

انگار تقدیر بعضی ها این است که پلباشند.از آن پلهایی که مسیره...

رمان j_k

#تاج_چهار_فصل 👑p³دانبی:خانم حالتون خوبه؟یِنا:برو بیرون اصلا ...

عروس مافیا part 6که یهو ماشین ایستاد پیاده شدیم چمدونم از صن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط