شب بودکتاب دزیره را در دستش گرفته بود و به سمت خونه راه
شب بود،کتاب دِزیره را در دستش گرفته بود و به سمت خونه راه میرفت،نسیم بین موهای مشکی او میپیچید و مثل مواج دریا موهای کوتاه او را به حرکت در می اورد،هنوز هم به فکر ا.ت بود،جونگ کوک تقریبا نزدیک خونه بود اما با کمترین سرعت حرکت میکرد و به ا.ت فکر میکرد، ا.ت توی اتاقش داشت کتاب میخوند،همون کتاب دِزیره،تهیونگ وقتی رسید خونه رفت از داخل قفسه کتاب دِزیره را باز کرد،ا.ت یک صحفه کتاب را باز کرد و این جمله را دید "اسمش ناپلئون است (کتاب دِزیره صفحه ۴۱) وقای صبح بیدار میشوم به او فکر میکنم،چشم هایم هنوز بسته است تا ژولی خواهرم نفهمد بیدار شدم،قلبم توی سینه ام سنگینی میکند بس که عاشق شدم،نمیدانستم که انسان میتواند حضور عشق را در بدنش حس کند،برای من شبیه به جهش یا درد در ناحیه قلبم است" به دختر داخل کتاب فکر کرد،اوژنی دِزیره کلاری،با خاندن جمله اول یاد تهیونگ افتاد وقتی داشت با جونگ کوک حرف میزد و صدای او را شنید. همینطور این جمله تهیونگ توی سرش میپیچید<اسمم تهیونگ است...اسمم تهیونگ است...> شاید ا.ت اوژنی این داستان بود و تهیونگ ناپلئون اما....ژوزفین؟ژوزف و ژولی؟...ممکنه تهیونگ هم مثل ناپلئون باشه؟ اگه تهیونگ ناپلئون بود پس جونگ کوک ژان باتیست بود؟پس ژوفین،زنی که ناپلئون را از راه به در کرد که بود؟... در این فکر بود که صدای اجوما را شنید،اجوما در را باز کرد و اومد کنار ا.ت،ا.ت روی تخت نشست تا اجوما کنارش بنشیند،اجوما رو به ا.ت کرد و گفت"دخترم؟چیزی شده؟" ا.ت لبخندی زد و گفت"نه..." اجوما گفت"من تو را بزرگ کردم،از چشمانت میتونم بفهمم چیزی شده،کسی ناراحتت کرده؟" ا.ت نیش خند ریزی زد و چهره تهیونگ از جلوی صورتش گذشت،اجوما با نیش خند گفت"دخترم عاشق شد رفت،..." ا.ت که سرخ شده بود سریع گفت"چی؟من؟نه من اصلا...کسی نیست..یعنی..." سرخ شده بود و نمیدونست چطور خودش را توضیح بده،
- ۲.۳k
- ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط